به
نقل از مطالب چند وبسایت
که یکی از دوستان برایم
فرستادند ظاهرا نامه
ی دختر چارلی
چاپلین را فرج
الله صبا سي
سال قبل نوشته
است و نه
چارلي پاپلين
! اين
نامه منصوب به
چارلی چاپلین
را اولين بار
همسر نازنينم
به من
داد .
در همان
لحظاتي كه آن
را ميخواندم
ضمن اينكه
بشدت بر من
تاثير ميگذاشت
، بويي از
فرهنگ شرقي بويژه
در مورد برهنگي
را در آن
ميديدم كه
برايم عجيب
بود! چون عطر و
بویش کاملا
محلی و
شرقی بود !.( در
متن نامه که
در انتهای این
نوشته آوره ام
این جملات عجیب
را قرمز رنگ
کرده ام )
البته من نه
برهنگي
مطلق را
ميپسندم و نه
پوشيدگي كامل را چرا كه
در هر دو
توجه به عامل جنسيت یک
ركن
اصلي است و
نه توجه به عامل
انسانيت .
تا اينكه
مدتي قبل
فيلمي مستند
در مورد زندگي
چارلي چاپلين
مشاهده كردم و
آنجا بود كه
محتواي اين
نامه با آنچه
كه در فيلم ميديدم
نيز در تضاد
مي آمد .در اين
فيلم چارلي چاپلين
بويژه در مورد
زنان شخصيتي
كاملا متضاد
با آنچه داشت
كه در اين
نامه از او
القا شده بود . (
ژرالدين نيز
دختر چارلي و از همسر
جوانش ميباشد
كه در
سن 54
سالگي با او
كه تازه جشن
تولد 18 سالگي
اش را گرفته
بود
ازدواج كرد . پدر زن
او در اعتراض
به اين امر
هرگز نوه هايش
را نديد )
در هر
حال
اگر چه این
مطلب را نمیدانستم
و از اینکه
اکنون به لطف
این دوست میدانم
بسیار خوشنود
هستم
اما
متاسفانه اين
امر به هيچ
روي چيز شگفتي
در سرزمین نفرین
شده ی ما نیست .
من آنقدر در
تاريخ و بويژه
در آنچه به
دست ما
ايرانيان
شريف نوشته
شده است
عجايب شگفت
انگيز ديده ام
كه اين مورد
اساسا
نميتواند مرا
شگفت زده كند .
مثل همین
داستان
شعر سعدی بر
سردر سازمان
ملل
که
اگرچه واقعا
بهترین
جایگاه آن
است
اما ظاهرا
هنوز هیچکس
نتوانسته این
سردر را با این
شعر در
نیویورک پیدا
کند . و یا
ماجرای منشور
کوروش به
عنوان اولین
اعلامیه حقوق
بشر که
اگر چه حقیقی
و باعث افتخار
ما ایران است
که در زمانیکه
رسم جاری
فاتحان قتل و
غارت و نابود
کردن بود
کوروش چنین
نکرد اما متاسفانه
غلو های
بسیاری هم در
باره ی آن شده
است . ( براي
اطلاع بيشتر
در اين مورد
مطلب منشور
كوروش را
بخوانيد ) و
امثال این
داستانهای شاید خیالی
که ما ایرانی
ها دست توانایی
در خلق آنها
داریم . يكي از
ويژه گي هاي
عجيب
ما ايرانيان
عزيز اين است كه كاري
به اصل و
واقعيت موجود
نداريم و آنچه
كه در تخيلمان
ميگنجد را و
يا دوست داريم
كه آنگونه
باشد
به نام حقايق
تاريخي و يا نقل قول
هاي اين و آن به خورد
مخاطب ميدهيم
. گاه
شخصيت هاي
خيالي را
تاريخي
ميكنيم و گاه
شخصيتهاي
تاريخي را
خيالي .
يكي از اساتيد
اين امر
استاد ذبيح
اله منصوري
بود كه
استعدادي
شگرف در اين
زمينه داشت .
مشهور بود كه كافي
است يك صفحه
مطلب به او
بدهيد تا او
يك جلد كتاب
تاريخي از آن بيرون
آورد و يا
مشهور بود كه
به يكي از فيلسوفان
معروف گفتنئد كتاب
شما در
مورد فلان مطلب
در ايران توسط
ذبيح الله
منصوري ترجمه
شده است
و او با تعجب
پرسيده بود من
كه در اين مورد
كتابي ندارم ! ظاهرا شخصیتهای
معروف جهان که
در قید حیات نیستند
بد نیست اگر
گاهگاهی سری
به اینترنت
یا پیامکها و یا
نوشته های روی
دیواره های
شهر و اتوبوس
و مترو بزنند و از
گفته های جدید
خود با
خبر شوند ! زندگی دکتر
حسابی خودمان
هم به
همین سرنوشت
دچار است . برای
اطلاعات بیشتر
در این مورد این
مطلب را
بخوانید . بر در و دیوار
شهر و
در این مجله و
آن کتاب هم هر
کس که هر جمله
و سخن زیبایی
را از هر کس و
هر کجا
خوانده
آن را گذاشته
به حساب هر شخصیت
اجتماعی ،
سیاسی و مذهبی
که
دوست داشته
است . در
مجموعه جنگ
سخن (
مجموعه ای از
داستانها و
جملات کوتاه
به همراه موسیقی ) یکی از
مشکلات اساسی
من این است که
جمله یا
داستانی را با
نام
دهها شخصیت
معروف و غیر
معروف
پیدا میکنم به نحوی
که حقیقتا میمانم
که گوینده اصل
و یا اول این
سخن و یا
داستان کیست .
اما
اشكال بسيار
بدي كه
اينگونه
پديده هاي رايج
براي ما به
ارمغان آورده
و مي آورد اين
است كه وقتي يكي دو
نسلي از موضوع
گذشت
اساسا
ديگر جزو
تاريخ ما
ميشود
و گاه با
حيرت مشاهده
ميكني كه
مطلبي كه روزي تنها در
تخيل فردي
گذشته است اينك
جزو اصول و
باورهاي
تاريخي ما
قرار گرفته
است . به همين
دليل است كه
مطالعه تاريخ و اظهار
نظر در مورد
مسائل و وقايع
آن امري بس
دشوار
ميباشد . گاه
باورهاي ما تكيه بر
وقايعي دارد
كه هرگز در
تاريخ يا روي
نداده است و
يا بدان شكل
نبوده است كه
به ما رسيده
است . علاقمندان
را به مطالعه مقدمه
ابن خلدون جلد اول تشويق
ميكنم .
میگویند
روزی ملا برای
آنکه مردم ده
اش را دست بیندازد ایستاد
بیرون خانه اش
و هرکس که رد میشد به او میگفت پشت آن
کوه عروسی است
و پلو میدهند قابلمه
ای بردار و
برو که
تمام میشود . مدتی این
کار را کرد و
کم کم همه
مردم ده
قابلمه به دست میدویدند .
که ملا
ناگهان خودش
هم باور ش شد که نکند
قضیه درست است
که اینهمه
مردم دارند اینطور میدوند
و به سرعت رفت
در خانه و
قابلمه ای بر
داشت و مانند
دیگر مردم دوید . !
مظفر
شريعتي
آبان
86
بخشی از
این نامه :
اينجا
شب است، يک شب
نوئل. در قلعه کوچک
من همه
سپاهيان بي
سلاح خفته اند.
نه
برادر و نه
خواهر تو و
حتي مادرت ،
بزحمت توانستم
بي اينکه اين
پرندگان خفته
را بيدار کنم
، خودم را به
اين اتاق کوچک
نيمه روشن، به
اين اتاق
انتظار پيش از
مرگ برسانم .
من از توخيلي
دورم، خيلي
دور...... اما
چشمانم کور باد
،اگر يک لحظه
تصوير تو را
از چشمان من
دور کنند.
تصوير
تو آنجا روي
ميز هست .
تصوير تو
اينجا روي قلب
من نيز هست.
اما تو کجايي؟
آنجا در پاريس
افسونگر بر
روي آن صحنه
پر شکوه
"شانزليزه" ميرقصي
. اين را
ميدانم و
چنانست که
گويي در اين سکوت
شبانگاهي ،
آهنگ قدمهايت
را مي شنوم و
در اين ظلمات
زمستاني، برق
ستارگان
چشمانت را مي
بينم.
شنيده
ام نقش تو در
نمايش پر نور
و پر شکوه نقش آن
شاهدخت
ايراني است که
اسير خان
تاتار شده است.
شاهزاده خانم
باش و برقص.
ستاره باش و
بدرخش .اما
اگر قهقهه
تحسين آميز
تماشاگران و
عطر مستي گلهايي
که برايت
فرستاده اند
تو را فرصت
هشياري داد،
در گوشه اي
بنشين ، نامه
ام را بخوان و
به صداي پدرت
گوش فرا دار .
من پدر تو
هستم، ژرالدين
من چارلي
چاپلين هستم .
وقتي بچه
بودي، شبهاي
دراز به
بالينت نشستم
و برايت قصه
ها گفتم . قصه
زيباي خفته در
جنگل ،قصه
اژدهاي بيدار
در صحرا، خواب
که به چشمان
پيرم مي آمد،
طعنه اش مي
زدم و مي
گفتمش برو .
من در
روياي دختر
خفته ام . رويا
مي ديدم ژرالدين،
رويا.......
روياي
فرداي تو ،
روياي امروز
تو، دختري مي
ديدم به روي
صحنه، فرشته
اي مي ديدم به
روي آسمان، که
مي رقصيد و مي
شنيدم تماشاگران
را که مي
گفتند: " دختره
را مي بيني؟
اين دختر همان
دلقک پيره .
اسمش
يادته؟ چارلي
" . آره من
چارلي هستم .
من دلقک پيري
بيش نيستم.
امروز نوبت تو
است. برقص. من با
آن شلوار گشاد
پاره پاره
رقصيدم ، و تو
در جامه حرير
شاهزادگان مي
رقصي . اين رقص
ها ، و بيشتر
از آن ، صداي
کف زدنهاي
تماشاگران ،
گاه تو را به
آسمان ها
خواهد برد.
برو . آنجا برو
اما گاهي نيز
بروي زمين بيا
، و زندگي
مردمان را تماشا
کن.
زندگي
آن رقاصگان
دوره گرد کوچه
هاي تاريک را ،
که با شکم
گرسنه
ميرقصند و با
پاهايي که از
بينوايي مي
لرزد . من يکي
ازاينان بودم
ژرالدين ، و
در آن شبها ،
در آن شبهاي
افسانه اي
کودکي هاي تو
، که تو با
لالايي قصه
هاي من ، به
خواب ميرفتي،
و من باز بيدار
مي ماندم در
چهره تو مي
نگريستم،
ضربان قلبت را
مي شمردم، و
از خود مي
پرسيدم: چارلي
آيا اين بچه
گربه، هرگز تو
را خواهد شناخت؟
............. تو
مرا نمي شناسي
ژرالدين . در
آن شبهاي دور،
بس قصه ها با
تو گفتم ، اما
قصه خود را
هرگز نگفتم .
اين داستاني
شنيدني است:
داستان
آن دلقک گرسنه
اي که در پست
ترين محلات
لندن آواز مي
خواند و مي
رقصيد و صدقه
جمع مي کرد
.اين داستان
من است . من طعم
گرسنگي را
چشيده ام . من
درد بي
خانماني را
چشيده ام . و از
اينها بيشتر ،
من رنج آن
دلقک دوره گرد
را که
اقيانوسي از
غرور در دلش
موج مي زند ،
اما سکه صدقه
رهگذر
خودخواهي آن
را مي خشکاند
، احساس کرده
ام.
با
اينهمه من
زنده ام و از
زندگان پيش از
آنکه بميرند
نبايد حرفي زد
. داستان من به
کار تو نمي
آيد ، از تو
حرف بزنيم . به
دنبال تو نام
من است:چاپلين
. با همين نام
چهل سال بيشتر
مردم روي زمين
را خنداندم و
بيشتر از آنچه
آنان خنديدند
، خود گريستم .
ژرالدين
در دنيايي که
تو زندگي مي
کني ، تنها رقص
و موسيقي نيست .
نيمه شب
هنگامي که از
سالن پر شکوه
تأتر بيرون
ميايي ، آن
تحسين
کنندگان
ثروتمند را
يکسره فراموش
کن ، اما حال
آن راننده
تاکسي را که
تورا به منزل
مي رساند ،
بپرس ، حال
زنش را هم
بپرس.... و اگر
آبستن بود و
پولي براي
خريدن لباس
بچه اش نداشت
، چک بکش و
پنهاني توي
جيب شوهرش
بگذار . به
نماينده خودم
در بانک پاريس
دستور داده ام
،فقط اين نوع
خرجهاي تو را،
بي چون و چرا
قبول کند . اما
براي خرجهاي
ديگرت بايد
صورتحساب
بفرستي .
گاه به
گاه ، با
اتوبوس ، با
مترو شهر را
بگرد . مردم را
نگاه کن، و
دست کم روزي
يکبار با خود
بگو :" من هم
يکي از آنان هستم ." تو
يکي از آنها
هستي - دخترم ،
نه بيشتر ،هنر
پيش از آنکه
دو بال دور
پرواز به آدم
بدهد ، اغلب
دو پاي او را
نيز مي شکند .
و وقتي
به آنجا رسيدي
که يک لحظه ،
خود را برتر از
تماشاگرانرقص
خويش بداني ،
همان لحظه صحنه
را ترک کن ، و
با اولين
تاکسي خود را
به حومه پاريس
برسان . من آنجا
را خوب مي شناسم
، از قرنها
پيش آنجا ،
گهواره بهاري کوليان
بوده است . در
آنجا ، رقاصه
هايي مثل خودت
را خواهي ديد .
زيبا تر از تو
، چالاک تر از
تو و مغرورتر
از تو . آنجا از
نور کور کننده
ي نورافکن هاي
تآتر " شانزليزه
" خبري نيست .
نور
افکن رقاصگان
کولي ، تنها
نور ماه است
نگاه کن ، خوب
نگاه کن . آيا
بهتر از تو
نمي رقصند؟ اعتراف
کن دخترم .
هميشه کسي هست
که بهتر از تو
مي رقصد .
هميشه
کسي هست که
بهتر از تو مي
زند .و اين را
بدان که
درخانواده
چارلي ، هرگز
کسي آنقدر گستاخ
نبوده است که
به يک کالسکه
ران يا يک گداي
کنار رود سن ،
ناسزايي بدهد .
من
خواهم مرد و
تو خواهي زيست
. اميد من آن
است که هرگز
در فقر زندگي
نکني ، همراه
اين نامه يک چک
سفيد برايت مي
فرستم .هر
مبلغي که مي
خواهي بنويس و
بگير . اما هميشه
وقتي دو فرانک
خرج مي کني ،
با خود بگو : "
دومين سکه مال
من نيست . اين
مال يک فرد
گمنام باشد که
امشب يک فرانک
نياز دارد ."
جستجويي
لازم نيست .
اين
نيازمندان
گمنام را ،
اگر بخواهي ،
همه جا خواهي
يافت .
اگر از
پول و سکه با
تو حرف مي زنم
، براي آن است که
ازنيروي فريب
و افسون اين
بچه هاي شيطان
خوب آگاهم، من
زماني درازمدتي
در سيرک زيسته
ام، و هميشه و
هر لحظه، بخاطر
بند بازاني که
از روي
ريسماني بس
نازک راه مي
روند، نگران
بوده ام، اما
اين حقيقت را
با تو مي گويم
دخترم :
مردمان بر روي
زمين استوار، بيشتر
از بند بازان
بر روي ريسمان
نا استوار ،
سقوط مي کنند . شايد که شبي
درخشش
گرانبهاترين
الماس اين جهان
تو را فريب
دهد .آن شب،
اين الماس ،
ريسمان نا
استوار تو
خواهد بود ، و
سقوط تو حتمي
است .
شايد روزي
، چهره زيباي
شاهزاده اي تو
را گول زند،
آن روز تو بند
بازي ناشي
خواهي بود و
بند بازان
ناشي ، هميشه
سقوط مي کنند .
دل به زر
و زيور نبند،
زيرا
بزرگترين
الماس اين
جهان آفتاب
است و
خوشبختانه ،
اين الماس بر گردن
همه مي درخشد .......
.......اما اگر
روزي دل به
آفتاب چهره
مردي بستي ،
با او يکدل
باش ، به
مادرت گفته ام
در اين باره
برايت نامه اي
بنويسد . او
عشق را بهتر
از من مي
شناسد. و او
براي تعريف يکدلي
، شايسته تر
از من است . کار
تو بس دشوار است
، اين را مي
دانم .
به روي
صحنه ، جز تکه
اي حرير نازک
، چيزي بدن ترا
نمي پوشاند .
به خاطر هنر
مي توان لخت و
عريان به روي
صحنه رفت و
پوشيده تر و
باکره تر بازگشت
. اما هيچ چيز و
هيچکس ديگر در
اين جهان نيست
که شايسته آن
باشد که دختري
ناخن پايش را
به خاطر او
عريان کند .
برهنگي
، بيماري عصر
ماست ، و من
پيرمردم و شايد
که حرفهاي
خنده دار مي
زنم . اما به
گمان من ، تن
عريان تو بايد
مال کسي باشد
که روح عريانش
را دوست مي
داري.
بد نيست
اگر انديشه تو
در اين باره
مال ده سال پيش
باشد . مال
دوران
پوشيدگي .
نترس ، اين ده
سال ترا پير
تر نخواهد کرد.....