www.shariaty.com

www.mozaffarshariaty.com

پایگاه علمی ، ادبی و فرهنگی مظفر شریعتی

 

 

 

امروز  داشتم خانه تكاني شب عيد ميكردم  البته   در ميان كاغذ ها و نوشته هاي  سالهاي  زيادي پيش  .  چشمم به نوشته هايم در سال 1372  و در محل  شركتي كه كار ميكردم  افتاد كه  گاه  مطالبي را در قالب طنز براي دوستان و همكارانم مينوشتم   و معمولا  به همان سبك مجله گل آقا  ،سر بسر  همكاران ميگذاشتم  .  چون اغلب مطالب در ارتباط با همكاران و فضاي آن محيط كاري  داشت   مناسب نقل در اينجا نيستند  اما  دو  نوشته اش را   انتخاب كردم  تا خاطره  زماني كه  دلم  هنوز آن اندازه  خوش بود كه  مطالبي  طنز و شاد و غير جدي  بنويسم   ، برايم زنده شود . (كه البته در زمان وقوعشان  به هيچ وجه هم بامزه  نبودند  )

كساني كه با من ارتباط دارند  ميدانند كه روي تكه كاغذي نوشته ام   كيف پول  ، موبايل ، دسته كليد و ...   و آن را پشت در خانه -البته در سمت داخل -  نصب كرده ام   تا قبل از خروج از منزل  حتما اين موارد را كنترل كنم  . امااينكه چرا كيف پول را اول نوشته ام  مربوط به ماجراهايي است كه چند  بار   برايم اتفاق افتاده است  .  كه در اينجا  دو مورد آنرا برايتان نقل ميكنم .

ماجراي اول :

من  هميشه  با ماشين خودم  به سر كار ميرفتم چون محل كارم بسيار دور و خارج از شهر بود   . اما آن روز   ماشينم خراب شده بود و ناچار با  تاكسي به سر كار آمده بودم  و  در برگشت هم تصميم گرفت با سرويس محل كار تا ميدان  تجريش آمده و سپس با كرايه هاي محلی  به خانه بيايم  .  چون معمولا ماشين سوار بودم  ، كفش  و لباس مناسب زمستان هم  به پا نداشتم . هوا ابري و سوز سرد  برف نيز مي آمد .  تصميم گرفتم در ميدان تجريش  قدمي زده و كمي هم خريد كنم . اما متوجه شدم كه در آخرين لحظه براي  يك تماس تلفنی  كيفم را از جيبم در آورده و روي ميز كارم  جا گذاشته بودم . بنابراين از خريد و گردش منصرف شده و به سمت كرايه هايي كه به   محل ما  ميرفتند  روان شدم . اما چون پولي به همراه نداشتم     در نظر داشتم تا از راننده بخواهم  مرا تا خانه برساند ، كه فاصله كمي از انتهاي خط داشت  . و در آنجا پول بيشتري هم به او بدهم .       صف طولاني بود و ماشينهاي مختلفي مي آمدند و پر ميكردند و ميرفتند . من لباس مناسبي به تن نداشتم  و داشتم مثل بيد ميلرزيدم كه يك ماشين پژو شيك آمد  كه معلوم بود داخلش هم  حسابي گرم  است . من نفر پنجم صف بودم   اما سه نفر عقب كه سوار شدند ، نفر جلوي من  به راننده گفت   جلو را دو نفر حساب كن  و نشست جلو و در را بست  و ماشين هم رفت .        چند دقيقه اي گذشت تا  ماشين بعدي آمد  ،  اما چشمتان روز بد نبيند ، يك ماشين پيكان  درب و داغان تر از مال خودم  . من جلو نشستم  تا لااقل با بخاري آن كمي گرم شوم . اما آن ماشين قراضه   بخاري هم  نداشت و  راننده اش براي آنكه  شيشه  جلو بخار نزند  شيشه بغل  را پايين كشيده بود و مرتب هم با يك لنگ   بخار شیشه جلو   را پاك ميكرد .راننده  فرد بسيار خشن و بي ادبي بود  و در مسير  هم  چند بار نزديك بود با ميله  اي كه زير صندلي اش داشت  به راننده هايي كه به رانندگي او اعتراض ميكردند  علاوه بر دشنام به صورت فیزیکی هم حمله كند .   به هر ترتيب راه افتاديم  . اما هر چه كه بالاتر ميرفتيم  شدت بارش  برف هم بيشتر و بيشتر ميشد  ودر بالا  مه زيادي هم  ديد را بسيار محدود كرده بود .   مسافرها   يكي يكي در مسير  پياده شدند  و فقط من مانده بودم  كه ميبايست تا آخر مسير ميرفتم  و تازه ازآن  راننده  بد دهن   وحشي با آن ميله آهني زير صندلي اش ميخواستم  مرا تا خانه هم ببرد . و در همين زمان  بود كه او  شروع كرد به غر زدن و نفرين و ناله كردن  از شغلش . و من هم دل توي دلم نبود كه اگر مرا تا خانه نرساند چه خاكي بر سرم بريزم و چگونه به او بگويم كه پولي در بساط ندارم .  بنابراين با ترس و لرز گفتم  لطفا مرا تا خانه ببر و بجاي بيست تومن  صد تومن  بگير.  و خوشبختانه  او  هم قبول كرد . اما هر چه جلو تر ميرفتيم  وضع بدتر و بدتر ميشد تا جايي كه  ديگر ديد  صفر شد و  ماشين  نميتوانست جلو تر برود و راننده هم با عصبانيت  ميگفت  پانصد تومان هم نمي ارزد  و ماشين را نگاه داشت  و گفت آخرشه . و من هم ناچار  به او موضوع  پول نداشتنم را گفتم  و گفتم كه اگر مرا تا خانه نبرد پولي ندارم كه به او بدهم . و اين گفتن  همان و خشم و عصبانيت راننده  همان  كه " همينجا ** توي اين برفها  پولت  ميكنم "      نگاهي به اطرافم كردم ، جنبنده اي  حركت نميكرد  و ياد آن ميله آهني  زير صندلي اش   افتادم و  بناچار  به او گفتم " بسيار خوب  من پياده جلوي ماشين  ميروم  و شما  دنبالم تشریف بیاورید   خانه ما كمي بالاتر است و من آنجا  همان پانصد تومان را به شما  ميدهم  . و پياده و با كفش هايي كه تویشان پر برف شده بود و  مرتب لیز  ميخوردند       و لباس نامناسب و در آن سوز برف و  مه غليظ  ،به هر بدبختی بود   راه می رفتم   و او هم دنبالم مي آمد  تا به خانه رسيديم و من پانصد تومان به او دادم تا شرش را كم كند ، اما شدت برف بحدي بود كه او ديگر نميتوانست  دور بزند و برگردد و تازه اگر هم ميتوانست  در آن مه جايي را نميديد . لذا باز هم از ترس آن ميله آهني و اخلاق  وحشتناكي كه آن راننده  دیوانه داشت مجبور شدم  دو باره  جلوي ماشينش راه بيفتم و او را حدود سيصد متر  تا  خيابان اصلي ببرم  و دوباره  همين مسير را برگردم  و در اين مدت هم آن راننده محترم  كه پول پنج بار مسيرش  را از من بيچاره  گرفته بود  مدام تهديد ميكرد كه واي اگر يك بار ديگه  توي اين مسير ببينمت . خلاصه  با هر بدبختي بود خودم را دوباره در آن شرايط بسيار دشوار به خانه رساندم . و البته خانه اي نيمه تمام كه هنوز سيستم گرمايي هم نداشت البته  آب گرم داشتيم  اما راستش  از شما چه پنهان  آن سال ديگر وسعمان نرسيده بود  رادياتور ها را هم خريداري و نصب كنيم و لذا آن سال را كه اتفاقا سال سرد و سختي هم بود  مثل اسكيموها زندگي ميكرديم  و البته  دلمان  هم بسيار خوش بود كه در خانه خودمان هستيم .  بنابراين تصميم گرفتم  بروم حمام  زير دوش آب داغ  تا يخهاي بدنم آب شود . و همين كار را هم كردم   اما چشمتان روز بد نبيند  كه ناگهان برق قطع شد و چون  سيستم آب ما هم با برق كار ميكرد  بلافاصله  جريان آب هم قطع شد  و من فقط توانستم  كورمال كورمال  خودم را خشك كرده و به زير لحاف يخزده اي منتقل كنم  و جاي شما خالي نباشد  چند روزي از آنجا بيرون نيايم .

ماجراي دوم :

بعد ازظهر  مطابق همه روز  پس از خاتمه  كار ، تا  زمان  حركت سرويس ها ، با همكارانم  در كنار در شركت  گپي زدم  و وقتي همه سرويس ها رفتند، آرام آرام به سوي ماشينم رفتم تا به خانه باز گردم . . ماشين كه چه عرض كنم ، خودم اسمش را گذاشته بودم  سيمولاتور درشكه .  يك پيكان مدل 53  كه  به پيشرفته ترين سيستمهاي الكترونيكي ضد دزد  نيز مجهز بود  از جمله براي روشن شدنش بايد در مدت مشخصي كدي را وارد ميكردي  و همچنین  بوقها و سيستمهاي هشدار مختلفي كه براي درجه آب و روغن و ... سر هم كرده بودم  . در هر حال  تازه راه افتاده بودم كه چشمم به آمپر بنزين افتاد  كه روي خالي بود . در مسير راهم پمپ بنزيني قرار داشت  اما ديشب كه شلوارم را عوض كرده بودم وپولهايم  را  از جيبش در آورده و روي ميزم گذاشته بودم  ،صبح فراموش كرده بودم  آنها را در جيب شلوار جديدم  قرار دهم  و لذا پولي همراه نداشتم .       اما چون  من سابقه اينگونه حواس پرتي ها را داشتم پيش بيني لازم را برای این مواقع كرده بودم و در زير پخش صوتي كه توي داشبرد ماشين قرار داشت  يك اسكناس دويست توماني  گذاشته بودم   كه در اين روزها بكار بيايد .    لذا با احساس غرور از اينهمه عقل و تدبير خودم  ،   دست كردم زير پخش صوت كه اسكناس را در آورم  كه ديدم  كاغذي آنجاست و رويش نوشته شده  " فردا با اين پول شيريني  مهمان من "      مدتي قبل يكي از همكاران  که  آدم  خسیس و خرج نكني هم بود  يك روز صبح با مقداري  كيك يزدي  آمد شركت و  وقتي آن كيك ها را  با چاي صبحانه ميخورديم  مرتب با خنده  ميگفت  مهمان آقاي شريعتي هستيم و هر چه من ميپر سيدم   چطوري ؟  ميگفت  خودت  يك روز ميفهمي .   و امروز همان روز بود !

 چون فصل تابستان بود در صندوق عقب  بنزين اظافه اي  را هم كه معمولا داشتم  برای جلو گیری از خطر آتش سوزی  برداشته بودم   .وخلاصه ماندم كه چه بكنم  كه ديدم يك نفر منتظر ماشين ايستاده است . نگه داشتم و خواستم او را سوار كنم  اما كيف سامسونيت من روي صندلي جلو بود لذا وقتي در جلو را باز كرد كه بنشيند من ناچار كيف را روي صندلي عقب گذاشتم و او هم نشست و كلي هم تشكر كرد . راستش  در اين قسمت خارج از شهر كه تاكسي و اتوبوسي نداشت   گاهي برخي ها را  سوار ميكردم  اما نه براي پول .  اما ايندفعه واقعا ميخواستم حداقل پول چند ليتر بنزين  را از مسافري بگيرم تا بتوانم خودم را به خانه برسانم . اما آقايي  كه سوار كرده بودم طبق معمول كلي تشكر كرد و  وقتي هم كه ميخواست پياده شود كلي هم عذر خواهي كرد كه جسارت كرده و دست تكان داده و از اين جور حرفها كه معلوم بود جرات اينكه بخواهد پولي به من پيشنهاد كند را ندارد . و من هم مثل هميشه گفتم  كه  " آقا  خواهش ميكنم . مسيرم بود  " و  از اين جور حرفها   بعد هم  خداحافظي كرديم و او رفت من هم به راهم ادامه دادم .      اما فهميدم  كه با ديدن اين كيف     كسي پولي به من نخواهد داد  .    لذا ماشين را نگه داشتم و كيفم را در صندوق عقب گذاشتم   و چند كيلومتري جلوتر فرد ديگري را سوار كردم . اما او هم وقتي ديد من سر و وضع مرتبی دارم ،   عينك دودي زده و آهنگ ملايم غير  معمولي را هم دارم گوش ميدهم  موقع پياده شدن  با كلي ترس و خجالت گفت  "  قربان جسارت مرا ببخشيد اما اجازه ميدهيد ... ؟ "  و من هم طبق معمول گفتم   "اختيار داريد آقا مسيرم بود  ،بفرماييد . "  و او هم فرماييد و رفت و باز هم من ماندم و آمپر بنزيني كه ديگر به زير خط قرمز رسيده بود .

چاره اي نداشتم . باز ماشين را نگه داشتم  و كتم را هم در صندوق عقب گذاشتم . سپس ضبط را خاموش كردم و عينك دودي ام را در آوردم   آستينهايم را زدم بالا ، موهايم را كه آن روزها وضعشان خوب بود  پريشان كردم . يك چوب كبريت هم گذاشتم گوشه لبم و يك لنگ قرمز كه براي تميز كردن شيشه در داشپورد داشتم را هم  انداختم دور گردنم و  راه افتادم  به اميد مسافر بعدي . چند كيلومتر ديگر هم آمدم كه از دور مسافري ديدم ،  خانمي بود  ، نگه داشتم  و او هم صندلي عقب نشست و من  با يك لهجه  لاتي پرسيدم  " آبجي  كجا ميري ؟ " كه چشمتان روز بد نبيند  گفت  سلام  آقاي مهندس   .  برق از سرم پريد  و چشمهايم را كه از شدت نور و به خاطر برداشتن عينك آفتابي مثل چشم ژاپني ها باريك كرده بودم  را  تا ته  باز كردم و توي آينه عقب را نگاه كردم  كه ديدم  يكي از  همسايه هايمان  است .  فورا خودم را جمع و جور كردم . دستم را كه مثل لاتها  تا شانه از شيشه ماشين بيرون انداخته بودم تو آوردم  و لنگ قرمز را هم از دور گردن و صورتم كه از خجالت مثل همان لنگ قرمز شده بود  بر داشتم  و مانده بودم  كه چه توضيحي ميتوانم براي اين وضعيت كاملا متضاد با وضعيت هميشگي ام  بدهم   ،    كه در همین زمان بنزين  ماشين تمام شد و من ناچار كنار جاده توقف كردم .

پرسيد  چي شد ؟  گفتم  بنزين تمام كردم . گفت اي داد  و پياده شد  و گفت آقاي مهندس فكر نكنم  كاري از من  ساخته باشه و متاسفانه خيلي هم عجله دارم  با اجازه شما من ماشين ديگري بگيرم و بروم . من هم كه داشتم خودم را آماده ميكردم  تا موضوع را برايش توضيح بدهم و از او پول بنزین قرض کنم  ،  اين آخرين شانس  را هم از دست دادم و  گفتم  خواهش ميكنم  و ببخشيد  و او هم تقريبا بلافاصله سوار ماشين ديگري شد و رفت  . 

همينطور  گيج و مبهوت مانده بودم  كه خوشبختانه  ماشيني نگه داشت و مقداري بنزين به من داد . اما مسافت باقي مانده تا خانه نياز به بنزين بيشتري داشت  و به ناچار پس از تمام شدن اين بنزين  ده كيلومتري را هم  پياده  و سربالايي  آمدم  خانه . و با يك ظرف بنزين و با تاكسي دوباره برگشتم و ماشين را آوردم.  ساعت 9 شب شده بود و خسته و كوفته  پشت پنجره ايستاده بودم و به پنجره  خانه همسايه روبرو نگاه ميكردم  و اينكه الان اين همسايه و احتمالا خانواده اش  در باره من چه فكري ميكنند و  من چه توضيحي  و در چه موقعيت و زماني ميتوانم به آنها بدهم  .  كه به ياد نوشته هاي مظاقايي خودم در شركت افتادم و فورا شماره  ديگري از مظاقا  را نوشته و آماده كردم تا فردا در شركت به همكارانم بدهم  و البته چند روز بعد  يك نسخه از همين نوشته را هم  به  همان همسايمان دادم .   و البته كاغذي در پشت در خانه در سمت داخل  كه "  كيف پول و ....    فراموش نشود " 

مظفر شريعتي

1372

 

بازگشت  به صفحه اصلی