www.shariaty.com        www.mozaffarshariaty.com               مظفر شريعتي        Facebook            youtub           twitter           g+      blogspot

               درباره من             نوشته ها              کارهای   صوتی               کارهای  تصویری             عکس      صفحات گوناگون        ناشنوایان

 

 

از كتاب تاريخ تمدن ويلدورانت

 

به طور كلي، «حقوق» فرد، در ميان مللي كه به حالت فطري و طبيعي زيست مي‌كرده‌اند، كمتر از حقوق مردمي است كه در حالت مدنيت به سر مي‌برند. هركس در ميان زنجيرها و بندهاي فراواني به دنيا مي‌آيد: زنجيرهاي وراثت، محيط، عرف و قانون. فرد در جماعت اوليه در ميان چنان شبكه‌اي از قواعد و مقررات به سر مي‌برد كه شدت آنها از حد معقول تجاوز مي‌كند و هزاران سد و بند آزادي او را محدود مي‌سازد و ارادة او را از كار مي‌اندازد. مردم زلند جديد، ظاهراً بدون قانون به سر مي‌برند، ولي حقيقت امر آن است كه تقاليد و عرفيات در هر امري از امور حياتشان دخالت دارد؛ مردم بنگال آداب و عاداتي دارند كه هرگز نمي‌توانند با آن مخالفت كنند، و نشستن و ايستادن و راه رفتن و خوردن و آشاميدن و خوابيدن

آنها بايد مطابق با آن صورت گيرد. مثل آن است كه فرد، در ميان اجتماع فطري، وجود مستقل به ذاتي نيست، و تنها خانواده و قبيله و عشيره و اجتماع دهكده‌اي داراي چنين وجودي هستند كه مالك زمين به شمار مي‌روند و حق به كار بردن نفوذ و قدرت را دارند. وجود واقعي فرد در خارج از اجتماعي كه در آن به سر مي‌برد وقتي آشكار شد كه مالكيت خصوصي پديد آمد و براي فرد سلطة اقتصادي فراهم گرديد؛ پيدايش دولت، كه شناسندة حقوق قانوني فرد بود، استقلال وجود او را كاملتر ساخت. ما حقوق خود را از طبيعت، كه هيچ حقي را جز حيله و نيرو نمي‌شناسد، اخذ نمي‌كنيم، بلكه حقوق عبارت از مزايايي است كه اجتماع به افراد مي‌بخشد، به اين عنوان كه ايجاد چنين حقوقي سبب خير عمومي مي‌شود. به اين ترتيب بايد گفت كه آزادي يكي از تجملاتي است كه از تأمين زندگي فراهم شده، و فرد آزاد ثمرة مدنيت و علامت مميزة آن است.

 

. . . گمان غالب آن است كه براي انسان نيز، در ابتداي كار، چنين بوده و با همپشتي با ديگران، ابتدا در اجتماع شكارورزي، و پس از آن در قبيله، توانسته خود را حفظ كند. هنگامي كه روابط اقتصادي و نيروهاي سياسي جانشين خويشاوندان گرديد، قبيله از مقامي كه در اجتماع داشت ساقط شد؛ در قسمت پايين اجتماع، خانواده جايگزين آن شد، و از طرف بالا دولت جاي آن را گرفت. كار دولت عبارت شد از نگاهداري نظم؛ و خانواده مأمور تجديد تنظيم صناعت و تأمين بقاي نوع گرديد.

.

.

.

 

چون مادر عهده‌دار وظيفة توجه و خدمت كردن به كودكان خود بوده است، نظم خانواده در ابتداي امر چنان بود (البته تا آن اندازه كه ما مي‌توانيم چيزي از تاريكيهاي تاريخ استخراج كنيم) كه بر اساس مادر تكيه مي‌كرد، و پدر منزلت عرضي و ناچيز داشت. در بسياري از قبايلي كه هم‌اكنون بر روي زمين به سر مي‌برند، و شايد در اجتماعات بشري اوليه هم، نقش زيستشناسي مرد در عمل توليد مثل از نظر دور مانده است؛ در اين مورد، مرد مانند حيواني تلقي مي‌شود كه طبيعت او را براي توليدمثل برمي‌انگيزد و با كمال لاعن شعوري جفتگيري مي‌كند، و بچه‌اي به دنيا مي‌آيد، بدون آنكه در صدد باشد بداند كه چه چيز علت است و چه چيز معلول آن. مردم جزيرة تروبرياند آبستني زن را نتيجة روابط جنسي نمي‌دانند، بلكه علت آن را روح يا شبحي مي‌شناسند كه در شكم زن وارد مي‌شود، و خيال مي‌كنند كه شبح معمولاً هنگام استحمام به شكم او راه مي‌يابد، و در اين قبيل موارد، دختر مي‌گويد: «ماهي مرا گزيد». مالينووسكي نقل مي‌كند كه: «وقتي مي‌پرسيدم كه پدر اين طفل كيست، همه يك زبان مي‌گفتند كه اين طفل، بي‌پدر به دنيا آمده، زيرا مادر او ازدواج نكرده است؛ و چون صريحتر مي‌پرسيدم و مي‌گفتم كه از لحاظ زيستشناسي چه كس با اين زن نزديكي كرده است، سؤال مرا نمي‌فهميدند و اگر جوابي مي‌دادند اين بود كه: شبح اين طفل را به او داده است». مردم اين جزيره عقيدة عجيبي داشتند، و آن اين بود كه هرگاه زني خود را به مردان زيادتري تسليم كند، اين شبح زودتر به شكم او راه مي‌يابد؛ با وجود اين، اگر زنان مي‌خواستند از بار برداشتن محفوظ بمانند، در موقع مد دريا استحمام نمي‌كردند و در عين حال، از نزديكي با مردان نيز خود را نگاه مي‌داشتند. راستي كه اين عقيدة عجيبي است، كه مردم را از رنج بسيار براي يافتن پدر طفل آسوده مي‌كرده است، و از اين طرفه‌تر، آنكه اين عقيده را براي خاطر شوهران، يا براي خاطر علماي مردمشناسي جعل كرده باشند.

مردم ملانزي مي‌دانند كه روابط جنسي سبب آبستني مي‌شود، با وجود اين،‌ دختراني كه هنوز شوهر اختيار نكرده‌اند اصرار دارند كه آبستني خود را نتيجة خوردن نوعي غذا بدانند. حتي پس از آنكه وظيفة جنسي مرد در عمل توالد و تناسل شناخته شده، روابط جنسي به اندازه‌اي پريشان و بيقاعده بوده كه بآساني نمي‌توانسته‌اند پدر طفل تازه به دنيا آمده را معلوم دارند. به همين جهات است كه در اجتماعات اوليه، زن خيلي بندرت به فكر آن بوده است كه بداند پدر طفلش كيست؛ طفل، طفل آن زن به شمار مي‌رفته، و خود آن زن متعلق به شوهري نبوده، بلكه به پدر يا برادر يا قبيلة خود تعلق داشته و با آنان مي‌زيسته است، و هم آنان تنها خويشاوندان نري بوده‌اند كه طفلش آنان را خويشاوند خود مي‌شناخته است. روابط مهر و محبت ميان برادر و خواهر، ‌به طور كلي، شديدتر از چنين روابطي ميان زن و شوهر بوده، و از طرف ديگر، شوهر نيز به نوبة خود با مادر و در قبيلة خود مي‌زيسته و پنهاني از زن خود ديدن مي‌كرده است. حتي در دوران مدنيت قديم نيز برادر در نزد زن گراميتر از شوهر بوده و چنانكه از تواريخ برمي‌آيد اينتافرنس برادر خود را از خشم داريوش رهانيد، نه شوهر خود را، و آنتيگونه، به خاطر برادرش خود را فدا كرد، نه به خاطر شوهرش. «اين انديشه كه شوهر نزديكترين فرد به زن خود و گراميترين شخص در مقابل دل اوست، خيلي تازه در جهان پيدا شده و در جزء كوچكي از بني بشر مصداق خارجي دارد».

رابطة ميان پدر و فرزندانش، در جامعه‌هاي اوليه، به اندازه‌اي ضعيف است كه در بسياري از قبايل دو جنس زن و مرد از يكديگر جدا زندگي مي‌كنند. در استراليا و گينة جديد و افريقا و ميكرونزي و آسام و بيرماني، و همچنين در نزد طوايف آلئوت و اسكيمو و ساموئيدها و در بسياري از جاهاي ديگر هنوز قبايلي ديده مي‌شوند كه زندگاني خانوادگي در نزد آنان معني ندارد؛ مردان از زنان جدا هستند و بسيار كم آنان را مي‌بينند، و حتي در موقع غذا خوردن هم، هر دو دسته از يكديگر دورند. در شمال پاپوا هرگز مجاز نيست كه مردي را با زني در جاهاي عمومي ببينند، ولو اينكه آن زن، مادر فرزندان وي باشد. در تاهيتي «اصلاً زندگاني خانوادگي مفهومي ندارد». در نتيجة همين جدايي ميان دو جنس است كه روابط پنهاني نامشروع ميان مردان، كه در مردم اوليه ديده مي‌شود، بروز كرده و به اين حيله بوده است كه مردان توانسته‌اند خود را از زنان دور نگاه دارند اين قبيل اجتماعات، از لحاظ ديگري، با انجمنهاي اخوت نيز كه در زمان ما شيوع دارد وجه شباهتي دارند، كه رعايت سلسلة مراتب در سازمان آنهاست.

بنابراين، ساده‌ترين صورت خانواده عبارت مي‌شود از زني كه با فرزندان خويش، در قبيلة اصلي خود، با مادر و برادرش به سر مي‌برد؛ اين شكل خانواده نتيجة طبيعي حيواني بودن محض روابط ميان زن و نوزادان وي، و جهل او نسبت به اهميت حياتي مرد در عمل توليد مثل بوده است. و نيز، در دورانهاي اوليه، يك نوع ديگر ازدواج وجود داشته كه در واقع آن را مي‌توان «زناشويي سرخانه» ناميد: مرد قبيلة خود را ترك مي‌گفته و به قبيله و خاندان زن مي‌پيوسته و براي او، يا با او، براي خدمت به والدين زن كار مي‌كرده است. در اين صورت، نسبت فرزند از جانب مادر نگاه داشته مي‌شده و ارث نيز از طريق مادر مي‌رسيده است؛ حتي حق سلطنت نيز، غالب اوقات، از طرف زن به ميراث مي‌رسيده، نه از طرف مرد. ولي اين «حق مادري» را نبايد با تسلط مادر و مادرشاهي اشتباه كرد حتي در آن صورت كه ميراث از طرف مادر انتقال مي‌يافته، تمام اختيار دارايي در چنگ زن نبود، بلكه تنها كاري كه زن داشته تسهيل تعيين روابط خويشاوندي بوده است، چه اگر چنين نمي‌شده، از لحاظ اهمالي كه مردم در تعيين روابط جنسي داشتند، علايم خويشاوندي به كلي از بين مي‌رفته است. 35 آري، آنچه حقيقت دارد اين است كه در هر نوع نظام اجتماعي زن داراي نفوذي است، ولو آنكه به حدودي محدود باشد، و اين نتيجة طبيعي مكانت خاصي است كه وي از لحاظ وظيفة تقسيم غذا در منزل دارد، و همچنين نتيجة نيازمندي مخصوصي است كه مرد به او دارد و او مي‌تواند از انجام آن خودداري كند. بعضي از اوقات، مخصوصاً در نواحي افريقاي جنوبي، حكومت به دست زن افتاده است؛ در جزاير پلو هرگز رئيس قبيله به كار مهمي دست نمي‌زده است، مگر آنكه، بيشتر، نظر شوراي خاصي را كه از زنان پير تشكيل مي‌شده جلب كند؛ در قبايل ايروكوئوي حق زنان در شوراي قبيله، در رأي دادن و اظهار نظر كردن، با حق مردان برابر بوده است. زنان هنديشمردگان سنكا تا آن حد نيرومند بودند كه حق انتخاب رئيس را داشتند. همة اينها صحيح است، ولي جزو امور نادر به شمار مي‌رود و در بيشتر قبايل اوليه وضع زن چندان با بردگي فاصله نداشته است. ناتواني متناوبي كه از حيض ديدن براي زن فراهم مي‌شود و او را از حمل سلاح عاجز مي‌سازد، و همچنين مصرف شدن نيروي وي، از لحاظ زيستشناسي، براي حمل و شيردادن و پروردن كودك خود، همه از عواملي است كه او را از مقابلة با مرد بازداشته و ناچارش كرده است كه در تمام اجتماعات – جز در اجتماعات خيلي پست يا خيلي پيشرفته – به مقام پستي بسازد. نبايد تصور كرد كه با پيشرفت مدنيت مقام زن هم بتدريج بالا رفته است؛ من باب مثال بايد گفت كه وضع زن در يونان دورة پريكلس بسيار پست‌تر از وضع زن در ميان هنديشمردگان امريكاي شمالي بوده است. حقيقت امر اين است كه زيادتر بودن حس همكاري زن، در تغيير وضع اجتماعي او بيشتر مؤثر بوده تا تربيت فرهنگي مردان و ملاحظة جهات اخلاقي. در دورة شكارورزي، جز تعقيب شكار، تقريباً تمام كارهاي ديگر خانواده بر عهدة زن بود. مرد، براي رفع خستگي شكار، قسمت اعظم سال، با خيال راحت به آسايش و تن‌پروري مي‌پرداخت. زن زياد مي‌زاييد و نوزادان خود را بزرگ مي‌كرد و كلبه يا خانه را خوب نگاه مي‌داشت و از جنگلها و مزارع خوراكي به دست مي‌آورد و پختن و پاك كردن و تهية لباس و كفش برعهدة او بود. هنگام حركت قبيله، مردان، كه مي‌بايستي منتظر دفع هر حمله‌اي باشند، تنها كارشان حمل اسلحه بود و زنان باقي ساز و برگ خانواده را حمل مي‌كردند. زنان قبيلة بوشمن را به عنوان حمال، براي حمل اسباب خانه، استخدام مي‌كردند، و چون معلوم مي‌شد كه نيروي حمل بار را ندارند، آنان را ميان راه مي‌گذاشتند و خود به راه خويش ادامه مي‌دادند. مي‌گويند هنگامي كه ساكنان اطراف قسمت جنوبي نهرماري، در استراليا، براي اولين بار ديدند كه بر پشت گاوان بار گذاشته‌اند، پيش خود چنين تصور كردند كه اين گاوان، زنان سفيدپوستان هستند. اختلاف مقاومتي كه اكنون ميان زن و مرد ديده مي‌شود، در آن روزها، چندان قابل ملاحظه نبوده است؛ اين اختلاف، بيشتر از لحاظ شرايط زندگي و محيط پيدا شده و، از حيث عمقي و فطري بودن، چندان قابل توجه نيست. اگر از ناتواناييهاي زيستشناسي زن چشم بپوشيم، در آن هنگام، از حيث بلندي قامت و بردباري و چاره‌انديشي و شجاعت، دست‌كمي از مرد نداشته و مثل زينت و تجمل يا بازيچة جنسي مرد به او نظر نمي‌كرده‌اند، بلكه حيواني بوده است نيرومند كه مي‌توانسته ساعات درازي به انجام كارهاي دشوار بپردازد، و هرگاه ضرورت پيدا مي‌كرده در راه فرزندان و عشيرة خود، تا حد مرگ، مي‌جنگيده است. يكي از رؤساي قبيلة چيپوا گفته است كه: «زن براي كار آفريده شده و مي‌تواند به اندازة دو مرد بار ببرد يا بكشد؛ زن است كه براي ما خيمه مي‌زند و لباس مي‌دوزد و ما را شب‌هنگام گرم مي‌كند… ما هرگز بدون آنان نمي‌توانيم جابه‌جا شويم. زنان همه‌كار مي‌كنند و براي غذا خوردن به چيز كمي قناعت دارند. چون دايماً كارشان آشپزي است، در سالهاي سخت و قحط به اين اندازه خشنودند كه انگشتان خود را بليسند.»

در اجتماعات اوليه قسمت اعظم ترقيات اقتصادي به دست زنان اتفاق افتاده است، نه به دست مردان. در طي قرنهاي متوالي، كه مردان دايماً با طريقه‌هاي كهن خود به شكارورزي اشتغال داشتند، زن در اطراف خيمه كشاورزي را توسعه مي‌داده و هزاران هنر خانگي را ايجاد مي‌كرده كه هر يك روزي پاية صنايع بسيار مهمي شده است. از پنبه، كه به گفتة يونانيان «درخت پشم» است، همين زن اوليه نخست ريسمان و پس از آن پارچه را اختراع كرد. و نيز زن است كه، به اقرب احتمال، سبب ترقي فن دوخت و دوز و نساجي و كوزه‌گري و سبدبافي و درودگري و خانه‌سازي گرديده، و هموست كه غالب اوقات به كار تجارت مي‌پرداخته است. كانون خانوادگي را نيز زن به وجود آورده و بتدريج نام مرد را هم در فهرست حيوانات اهلي خود وارد كرده و به او ادب آموخته و هنر معاشرت و آداب اجتماعي را، كه بنيان روانشناسي و ملاط مدنيت است، تعليم كرده است.

ولي هنگامي كه صنعت و كشاورزي پيشرفت پيدا كرد و مفصلتر شد و سبب به دست آمدن عايدي بيشتري گرديد، جنس قويتر بتدريج استيلاي خود را بر آن وسعت داد. با توسعة دامداري منبع تازة ثروتي به دست مرد افتاد، و به اين ترتيب، زندگاني نيرومندتر و باثبات‌تر شد. حتي كشاورزي، كه در نظر شكارورزان عصر قديم عمل پيش پا افتاده‌اي به شمار مي‌رفت، در پايان كار، مرد را بتمامي به طرف خود جلب كرد و سيادت اقتصادي را كه براي زن از اين عمل حاصل شده بود از چنگ وي بيرون آورد. زن، تا آن هنگام، حيوان را اهلي كرده بود؛ مرد اين حيوان را در كشاورزي به كار انداخت و به اين ترتيب سرپرستي عمل كشاورزي را خود در دست گرفت، و مخصوصاً چون گاوآهن اسباب خيش زدن شد و نيروي عضلاني بيشتري براي به كار انداختن آن لازم بود، خود اين عمل، انتقال سرپرستي كشاورزي را از زن به مرد تسهيل كرد. بايد اضافه كرد كه زياد شدن دارايي قابل انتقال انسان، از قبيل حيوانات اهلي و محصولات زمين، بيشتر به فرمانبرداري زن كمك مي‌كرد، چه مرد در اين هنگام از او مي‌خواست كه كاملاً وفادار باشد تا كودكاني كه به دنيا مي‌آيند و ميراث مي‌برند فرزندان حقيقي خود مرد باشند. مرد، بدين ترتيب، پابه‌پا در راه خود پيش رفت، و چون حق پدري در خانواده شناخته شد، انتقال ارث، كه تا آن موقع از طريق زن صورت مي‌گرفت، به اختيار جنس مرد درآمد؛ حق مادري در برابر حق پدري سر تسليم فرود آورد، و خانوادة پدرشاهي كه بزرگترين مرد خانواده رياست آن را داشت، در اجتماع به منزلة واحد اقتصادي و قانوني و سياسي و اخلاقي شناخته شد، خدايان نيز، كه تا آن زمان غالباً به صورت زنان بودند، به شكل مردان ريشداري درآمدند كه در واقع مظهر پدران و شيوخ قبيله بودند؛ در اطراف اين خدايان «حرمسرايي»، مانند آنچه مردان پرادعا در دورة عزلت خود به عنوان خيالبافي خلق كرده بودند، ايجاد گرديد.

ظهور خانوادة پدرشاهي ضربت محكمي براي از بين بردن سلطة زن به شمار مي‌رود؛ از اين به بعد زن و فرزندانش عنوان مملوك پدر يا برادر بزرگ، و پس از آنان، شوهر او را پيدا كردند. براي زناشويي، همان‌گونه كه غلام و كنيز را در بازار مي‌خرند، زن را نيز مي‌خريدند، و هنگام وفات شوهر، زن نيز مانند انواع ديگر دارايي وي به ميراث مي‌رفت؛ در بعضي از نقاط، مانند گينة جديد و هبريز جديد و جزاير سليمان و فيجي و هندوستان و غيره، زن را خفه مي‌كردند و با شوي مرده در گور مي‌گذاشتند، يا از وي مي‌خواستند كه خود را بكشد تا در حيات آن جهاني به خدمت شوهر قيام كند. در اين حال پدر خانواده حق داشت كه با زن و فرزندان خود هرچه خواهد بكند، آنان را بفروشد يا به كرايه دهد‌، و هيچ مسئوليتي نداشت جز آنكه اگر در استعمال اين حق افراط مي‌كرد، پدران ديگر، كه خود مانند وي بودند، او را سرزنش مي‌كردند. در عين آنكه مرد آزاد و مختار بود كه در خارج خانه روابط جنسي داشته باشد، زن، در سيستم پدرشاهي، موظف بود كه عفت خود را تا پيش از زناشويي حفظ كند و پس از آن هم كاملا به شوهر خود وفادار بماند؛ به اين ترتيب، براي طرز رفتار هر يك از دو جنس، معيار اخلاقي جداگانه‌اي ايجاد گرديد.

فرمانبرداري زن، كه به صورت كلي در دورة شكارورزي وجود داشت و در دوره‌اي كه حق مادري در خانواده رواج يافت كمي تخفيف پيدا كرد، از اين به بعد شدت مي‌‌گرفت و ظالمانه‌تر مي‌شد. در روسية قديم، هنگامي كه پدري دختر خود را به خانة شوهر مي‌فرستاد، او را آهسته با تازيانه‌اي مي‌زده و پس از آن، تازيانه را به داماد خود مي‌داده است، تا بدين ترتيب نشان دهد كه تنبيهات لازم از اين به بعد به دست كسي اجرا خواهد شد كه جوانتر و نيرومندتر است. حتي هنديشمردگان آمريكا، كه هنوز حق مادري را محفوظ داشته‌اند، با زنان خود بسيار به خشونت رفتار مي‌كرده و آنان را به پليدترين كارها وامي‌داشته‌اند، و غالباً آنان را به نام «سگان» مي‌خوانده‌اند. همه جا در روي زمين ارزش زندگي زن كمتر از مرد بوده، و چون زنان دختر مي‌آورده‌اند جشني، نظير جشني كه براي تولد پسران گرفته مي‌شد، در كار نبوده است؛ مادرها احياناً دختران خود را مي‌كشته‌اند تا آنان را از بدبختي برهانند. زنان را در جزيرة فيجي خريد و فروش مي‌كنند، و غالباً ارزش آنها مانند ارزش يك تفنگ است؛ در بعضي از قبايل، زن و مرد يك جا نمي‌خوابند و گمان دارند كه نفس زن از نيروي مرد مي‌كاهد. اهل فيجي شايسته نمي‌دانند كه مرد همه شب در خانة خود بخوابد، و در كالدوني جديد زن زير ساباط بيرون اطاق مي‌خوابد و مرد در داخل اطاق؛ همچنين در جزاير فيجي اجازة آن هست كه سگان در بعضي از معابد داخل شوند، در صورتي كه زنان مطلقاً از دخول در معبد ممنوعند. اين دوري زن از حيات مذهبي و اجتماعات ديني هنوز هم در دين اسلام وجود دارد.. درست است كه زن در همة ادوار از اين نوع سيادتي كه آزادي در سخن گفتن و پرگفتن است برخوردار بوده و در شرمسار كردن مرد و نزاع كردن با او، و حتي كتك زدن وي، درپاره‌اي از مواقع موفقيت داشته است، با همة اين احوال، مرد آقاست و زن خدمتگار او. مردان قبيلة كافر زن و همسر را مانند برده‌اي مي‌خريدند، و اين سرماية حيات آنان به شمار مي‌‌رفت، چه، آنگاه كه عدة كافي زن در اختيار خود داشتند، مي‌توانستند راحت كنند و زنان با كار و كوشش خود وسايل زندگي آنان را فراهم سازند. بعضي از قبايل هندوستاني، در حساب ميراث بردن، زن را با حيوانات اهلي همسنگ قرار مي‌دادند و قسمت مي‌كردند: و اگر درست توجه كنيم، در آخرين حكم از احكام عشرة (ده فرمان) موسي هم، ميان اين دو، تفاوت مشخصي را قايل نشده است. در ميان تمام سياهان افريقايي زن و كنيز تفاوتي نداشته‌اند، جز آنكه از زنان فايده و لذتي مي‌برده‌اند كه كاملا اقتصادي به شمار نمي‌رفته است؛ ازدواج، در ابتداي پيدايش، نوعي از مالكيت و قسمتي از نظام اجتماعي بوده كه سازمان بندگي و غلامي برطبق آن جريان پيدا مي‌كرده است.

ازدواج

نخستين وظيفة آداب و تقاليد اجتماعي، كه سازندة قوانين اخلاقي هر اجتماع است، آن است كه روابط ميان دو جنس مرد و زن را بر پايه‌هاي متين استوار سازد. چه اين روابط پيوسته منشأ نزاع و تجاوز و انحطاط به شمار مي‌رود. اساسيترين عمل تنظيم اين روابط همان ازدواج است، كه مي‌توان آن را به عنوان اتحاد يك جفت زن و مرد، براي بهبود و پيشرفت نسل آينده، تعريف كرد. سازمان ازدواج، برحسب مكان و زمان، هميشه اشكال مختلف پيدا كرده و به هر صورتي كه تصور شود درآمده است؛ اين اشكال مختلف از صورتي آغاز كرده است كه در آن مردم اوليه فقط براي توجه به نسلي كه به وجود آمده همسر يكديگر مي‌شدند، بدون آنكه در زندگي، بين دو همسر اتحادي فراهم آيد، و به صورتي رسيده كه در دورة جديد مي‌بينيم: زن و شوهر تنها براي انبازي در معيشت با يكديگر همسر مي‌شوند، و نسبت به پيدايش فرزند چندان توجهي ندارند.

ازدواج از ابداعات نياكان حيواني ما بوده است. چنين به نظر مي‌رسد كه در بعضي از پرندگان، حقيقتاً، هر پرنده فقط به همسر خود اكتفا مي‌كند. در گوريلها و اورانگوتانها رابطة ميان نر و ماده تا پايان دورة پرورش نوزاد ادامه دارد، و اين ارتباط از بسياري نظرها شبيه به روابط زن و مرد است، و هر گاه ماده بخواهد با نر ديگري نزديكي كند، بسختي مورد تنبيه نر خود قرار مي‌گيرد. دوكرسپيني در خصوص اورانگوتانهاي بورنئو مي‌گويد كه: «آنها در خانواده‌هايي به سر مي‌برند كه از نر و ماده و كودكانشان تشكيل مي‌شود.» و دكتر ساواژ در مورد گوريلها مي‌نويسد كه: «عادت آنها چنين است كه پدر و مادر زير درختي مي‌نشينند و به خوردن ميوه و پرچانگي مي‌پردازند، و كودكان دور و بر پدر و مادر بر درختها جستن مي‌كنند.» ازدواج پيش از ظهور انسان آغاز كرده است.

اجتماعاتي كه در آنها ازدواج مرسوم نباشد بسيار كم است، ولي كسي كه در جستجو باشد مي‌تواند تعدادي از چنين جامعه‌ها را پيدا كند و حلقة اتصال ميان بي‌نظمي جنسي در پستانداران پست و ازدواج در مردم اوليه را بيابد. در فوتونا، از جزاير هبريز جديد، و در جزاير هاوايي

بيشتر مردم اساساً ازدواج نمي‌كنند؛ مردم قبيلة لوبو، زن و مرد، بدون اينكه كمترين توجهي به ازدواج داشته باشند، با يكديگر نزديكي مي‌كنند و هيچ قاعده و قانوني در كارشان نيست؛ همين طور برخي از قبايل بورنئو حيات جنسي خود را مي‌گذرانند، بي‌آنكه متوجه رابطه‌اي باشند كه دو همخوابه را به يكديگر متصل مي‌سازد؛ به همين جهت جدا شدن دو همسر در نزد آنان بسيار ساده‌تر از جدايي يك جفت پرنده است؛ نيز در ميان ملتهاي قديم روس «مردان، بدون تفاوت، با زنان مختلف همخوابگي مي‌كردند، به طوري كه معلوم نبود شوهر هر زن كدام مرد است.» كساني كه راجع به كوتوله‌هاي افريقايي (پيگمه‌ها) تحقيق كرده‌اند مي‌نويسند كه اينان تابع سازمان همسري نيستند و «بدون هيچ قاعده‌اي به فرونشاندن غريزة جنسي خود مي‌پردازند»، ولي اين «ملي بودن زنان»، كه نظير كمونيسم اوليه، در مورد زمين و خوراك، به شمار مي‌رود، خيلي زود از ميان رفت، به طوري كه اثر آن در زمان حاضر بسيار بدشواري قابل ملاحظه است؛ با وجود اين، يادگارهايي از آن در اذهان به صورتهاي مختلف باقي‌مانده است: مثلاً بسياري از ملتهايي كه به حالت طبيعي به سر مي‌برند چنين مي‌پندارند كه تكشوهري- كه به عقيدة آنان احتكار يك مرد براي يك زن است- مخالف طبيعت و اخلاق است؛ مثال ديگر، جشنهاي آزادي جنسي است كه در مواقع معين برپا مي‌داريم و به صورت موقتي خود را از قيود جنسي مي‌رهانيم (مانند كارناوالها)؛ مثال ديگر اين است كه از زن مي‌خواستند، قبل از آنكه شوهر كند، خود را به اولين مردي كه او را مي‌خواسته تسليم كند؛ اين عمل در معبد ميليتا در بابل معمول بوده است؛ اثر ديگر عادتي است كه در ملتهاي اوليه موجود بود، و زن خود را به عنوان كرم و بزرگي به وام مي‌دادند؛ ديگر سنتي است كه در اوايل دورة ملوك‌الطوايفي در اروپا وجود داشت، و شب اول زفاف، حق بهره‌برداري از زن با ارباب بود، و شايد ارباب در اين مورد جانشين حقوق قديمي قبيله بوده و حق داشته است، پيش از آنكه به داماد اجازه داده شود، بكارت عروس را بردارد.

پس از دوره‌هاي نخستين، بتدريج، اشكال مختلف اتحاد ميان زن و مرد، به عنوان آزمايش و به طور موقت، جاي روابط بي‌بند و بار سابق را گرفت. در قبيلة اورانگ ساكاي در مالاكا، زن با فرد فرد قبيله مدتي به سر مي‌برد و چون دوره تمام مي‌شد اين كار را از سر مي‌گرفت؛ در ميان افراد قبيلة ياكوت، در سيبريه، و قبيلة بوتوكودو، در افريقاي جنوبي، و طبقات پست مردم تبت و بسياري از ملتهاي ديگر، ازدواج آزمايشي به تمام معنا بوده، و هر يك از دو طرف هر وقت مي‌خواست، مي‌توانست رابطه را قطع كند، بي‌آنكه كسي از او جوياي علت شود؛ در ميان افراد قبيلة بوشمن «كوچكترين اختلافي كافي است كه رابطة همسري را از ميان بردارد، و زن و مرد، پس از آن، به فكر جستن همسر تازه‌اي مي‌افتند»؛ چنانكه سرفرانسيس گالتن نقل مي‌كند، «در ميان قبيلة دامارا، تقريباً هر هفته يك بار، زن شوهر خود را عوض مي‌كند، و من بسيار دشوار مي‌توانستم بفهمم كه شوهر موقت اين خانم يا آن خانم در فلان وقت چه كس  بوده است.» همين طور در قبيلة بايلا «زنان دست به دست مي‌گردند و با موافقت مشترك شويي را ترك گفته نزد شوي ديگر مي‌رفتند. بسياري زنان جوان هستند كه هنوز از بيستمين مرحلة زندگي نگذشته، و تا آن موقع پنج شوهر كرده‌اند كه همه در قيد حيات هستند.» كلمه‌اي كه در هاوايي معني ازدواج مي‌دهد در اصل به معني «آزمودن» است. در ميان مردم تاهيتي، تا يكصدسال پيش، ازدواج از هر قيدي آزاد بود و تا هنگامي كه اولادي پيدا نمي‌شد زن و مرد مي‌توانستند، بدون هيچ سبب، از يكديگر جدا شوند؛ اگر فرزندي پيدا مي‌شد، زن و شوهر حق داشتند آن فرزند را بكشند، بي‌آنكه كسي به آنان زبان ملامت بگشايد، و اگر زن و مردم تصميم مي‌گرفتند كه كودك را بزرگ كنند، ارتباط ميان آن دو صورت دايمي پيدا مي‌كرد، و مرد وعده مي‌داد كه در نگاهداري زن از كودك به او كمك كند. ماركوپولو در خصوص قبيله‌اي از آسياي ميانه كه در قرن سيزدهم در ناحية پين مي‌زيستند (اكنون كريا، در تركستان شرقي چين) مي‌نويسد كه: «اگر مردي بيش از بيست روز از خانة خود دور شود، زن او مي‌تواند، در صورتي كه بخواهد، شوهر ديگر انتخاب كند؛ برمبناي همين اصل، مردان هرجا مي‌رسند زني اختيار مي‌كنند.» چنانچه ديده مي‌شود. روشهاي تازه‌اي كه ما اكنون در ازدواج و اخلاق اختيار كرده‌ايم، همه، ريشه‌هاي قديمي دارد. لوتورنو مي‌گويد كه، دربارة ازدواج، «تمام آزمايشهاي مختلف ممكن در ميان قبايل همجي و وحشي صورت پذيرفته، و بسياري از آنها هنوز هم در ميان بعضي از مردم جريان دارد، بدون آنكه افكاري كه در مردم عصر جديد اروپا وجود دارد اصلاً به خاطر آن مردم خطور كرده باشد.» در بعضي از نقاط ازدواج به طور گروهي صورت مي‌پذيرفته، به اين معني كه گروهي از مردان يك طايفه گروهي از زنان طايفة ديگر را به زني مي‌گرفتند. در تبت، مثلاً، عادت بر آن بود كه چند برادر، چند خواهر را به تعداد خود، به همسري اختيار مي‌كردند به طوري كه هيچ معلوم نبود كدام خواهر زن كدام برادر است؛ يك نوع كمونيسم در زناشويي وجود داشت، و هر مرد با هر زني كه مي‌خواست همخوابه مي‌شد. سزار به عادت مشابهي در ميان مردم قديم بريتانيا اشاره كرده است. از بقاياي اين حوادث، عادت همسري با زن برادر، پس از مرگ برادر، را بايد شمرد كه در ميان قوم يهود و اقوام ديگر شايع بوده و آن همه اسباب زحمت اونان شده است. آيا چه چيز سبب شده است كه مردم تك‌همسري (تكگاني) را بر آن صورت بي‌نظم و سامان زندگي اوليه ترجيح داده و برگزيده‌اند؟ چون در ميان اقوامي كه به حال فطري و طبيعي زندگي مي‌كنند هيچ قيد و بندي براي روابط جنسي وجود ندارد، يا لااقل براي مدت پيش از ازدواج چنين قيدهايي موجود نيست. بنابراين، نمي‌توان گفت كه احتياجات جنسي سبب پيدايش سازمان ازدواج شده باشد، زيرا ازدواج، با محدوديتهايي كه همراه دارد و اشكالات روانشناختيي كه با خود مي‌آورد، هرگز با تسهيلاتي كه كمونيسم جنسي از لحاظ تسكين اشتهاي جنسي فراهم مي‌ساخته قابل مقايسه نيست؛ نيز نمي‌توان گفت كه، در آن زمانهاي دور، ازدواج، از لحاظ پرورش فرزند، مزاياي بيشتري نسبت به پرورش فرزند به وسيلة مادر و خويشاوندانش همراه داشته است. بنابراين، ناچار علتهاي قويتر اقتصاديي بايد سبب پيدايش ازدواج شده باشد، و به اقرب احتمال (و در اينجا باز يادآور مي‌شويم كه، براي شناختن اوضاع و احوال دورانهاي بسيار كهن، جز توسل به احتمال و حدس و تخمين چاره‌اي نداريم.) اين علتها با مقررات مالكيت رابطة نزديك داشته است. ازدواج فردي بيشك از آنجا پيدا شد كه مرد ميل داشته است بندگان بيشتري به بهاي ارزان در اختيار داشته باشد، و نمي‌خواست كه دارايي او، پس از مرگش، به فرزند ديگران برسد. چند همسري (چندگاني)، كه عبارت از ازدواج يك فرد با چند فرد غيرهمجنس خود بود، كم كم به صورت چند شوهري درآمد، و يك زن چند شوهر مي‌گرفته است. اين كيفيت در قبيلة تودا و بعضي از قبايل تبت قابل مشاهده است؛ اين عادات معمولا در كشورهايي پيدا مي‌شود كه عدد مردان بر عدد زنان فزوني قابل ملاحظه دارد. ولي مردان بزودي از اين عادتها تنها به نفع خود استفاده كردند و صورت ديگر آن را متروك ساختند؛ و اينك چندگاني، تنها، به صورت تعدد زوجات وجود دارد. علماي ديني در قرون وسطي چنين تصور مي‌كردند كه تعدد زوجات از ابتكارات پيغمبر اسلام است؛ در صورتي كه چنين نيست و، چنانكه ديديم، در اجتماعات اوليه اصل چند همسري روشي متداول و رايج بوده است. عللي كه سبب پيدايش عادت تعدد زوجات در اجتماعات اوليه گشته فراوان است: به واسطة اشتغال مردان به جنگ و شكار، زندگي مرد بيشتر در معرض خطر بود، به همين جهت مردان بيشتر از زنان تلف مي‌شدند، و فزوني عدة زنان بر مردان سبب مي‌شد كه يا تعدد زوجات رواج پيدا كند، يا عده‌اي از زنان به حال تجرد به سر برند، ولي براي مللي كه در ميان آنها مرگ و مير فراوان بود ضرورت ايجاب مي‌كرد كه كثرت زاد و ولد جبران كثرت مرگ و مير را بكند؛ به همين مناسبت، نازادي براي زن سرشكستگي به شمار مي‌‌رفت. علت ديگر آن است كه مرد تنوع را دوست دارد؛ چنانكه سياه‌پوستان آنگولا مي‌گويند: «هميشه نمي‌توان در يك ظرف غذا خورد»؛ به علاوه مردان دوست دارند كه همسرانشان جوان باشند، در صورتي كه در اجتماعات اوليه زنان بسرعت پير مي‌شدند، و به همين جهت، خود غالباً مردان را به زناشويي جديد تشويق مي‌كردند، تا بتوانند مدت درازتري غذاي كودكان خود را تأمين كنند و، در عين حال، فاصلة ميان دوره‌هاي حمل خود را طولانيتر سازند، بي‌آنكه از ميل مردان در توليد نسل و دفع شهوت خود چيزي بكاهند. غالباً ديده شده كه زن اول شوهر خود را ترغيب مي‌كرد تا زن تازه‌اي بگيرد كه كار او سبكتر شود و زن تازه براي خانواده اطفال ديگري بياورد و بهره‌برداري و ثروت

زيادتر شود. در نزد آن اجتماعات، طفل ارزش اقتصادي داشت، و زنان را به عنوان سرمايه‌اي مي‌خريدند كه سود آن، كودكان نوزاد بوده است. در سازمان پدرشاهي، زن و فرزند همچون بندگان مرد به شمار مي‌رفتند و هر چه عدد آنها زيادتر بود نمايندة فزوني ثروت مرد محسوب مي‌شد. مرد فقير با يك زن به سر مي‌برد، ولي اين چون ننگي براي وي بود و انتظار روزي را مي‌كشيد تا به مقام بلندي كه مردان چند زنه در برابر ديگران داشتند ارتقا پيدا كند. بيشك، تعدد زوجات در اجتماعات اوليه امر مناسبي بوده، زيرا عدد زنان بر مردان فزوني داشته است. از لحاظ بهبود نسل هم بايد گفت كه چندگاني برتكگاني فعلي ترجيح داشته است. چه، همان گونه كه مي‌دانيم، اكنون وضع به صورتي است كه تواناترين و محتاط‌ترين مردان عصر جديد غالباً دير موفق به اختيار همسر مي‌شوند و، به همين جهت، كم فرزند مي‌آورند. در صورتي كه، در ايام گذشته، تواناترين مردان، ظاهراً، به بهترين زنان دست مي‌يافتند و فرزندان بيشتر توليد مي‌كردند. به همين جهت است كه تعدد زوجات مدت مديدي در ميان ملتهاي اوليه، بلكه ملتهاي متمدن، توانسته است دوام كند، و فقط در همين اواخر و در زمان ماست كه رفته رفته دارد از كشورهاي خاوري رخت برمي‌بندد. در زوال اين عادت عواملي چند دخالت كرده است: زندگاني كشاورزي، كه حالت ثباتي دارد، سختي و ناراحتي زندگي مردان را تقليل داد و مخاطرات كمتر شد؛ به همين جهت عدة مرد و زن تقريباً مساوي يكديگر شد و، در اين هنگام، چند زني، حتي در اجتماعات اوليه، از امتيازات اقليت ثروتمندي گرديد، و تودة مردم به همين جهت با يك زن به سر مي‌برند و عمل زنا را چاشني آن قرار مي‌دهند. در صورتي كه اقليت ديگري، خواه ناخواه به عزوبت تن مي‌دهند و با اين محروميت زمينه را براي ثروتمنداني كه چند زن مي‌گيرند مهيا مي‌سازند. هر چه عدد مرد و زن به يكديگر نزديكتر مي‌شد، حس غيرت مرد نسبت به زن خود، و حرص زن براي نگاهداري شوهر، بيشتر مي‌گرديد، چه، از لحاظ تساوي عده، براي اغنيا گرفتن زنهاي متعدد باساني ميسر نمي‌شد، مگر آنكه زنان يا نامزدهاي ديگران را غصب كنند. در بعضي ازمواقع اتفاق مي‌افتاد كه شوهران اين زنان را از پا درمي‌آوردند تا بر زنان ايشان دست يابند؛ با چنين اوضاع و احوال، تعدد زوجات فقط براي كساني ميسر مي‌شد كه زرنگتر و چاره‌سازتر بودند. بتدريج كه ثروت در نزد يك فرد به مقدار زياد جمع مي‌شد و از آن نگراني پيدا مي‌كرد كه چون ثروتش به قسمتهاي زياد منقسم شود سهم هر يك از فرزندان كم خواهد شد، اين فرد به فكر مي‌افتاد كه ميان «زن اصلي و سوگلي» و «همخوابه»‌هاي خود فرق بگذارد، تا ميراث، تنها، نصيب فرزندان زن اصلي شود- ازدواج تا نسل معاصر در قارة آسيا تقريباً بدين ترتيب بوده است. كم‌كم زن اصلي مقام زن منحصر به فرد را پيدا كرد و زنان ديگر، يا محبوبه‌هاي سري مرد شدند، يا اصلا از ميان رفتند. هنگامي كه دين مسيح ظهور كرد، چندگاني از بين رفت و، لااقل در اروپا، زن

منحصر به فرد صورت اساسي و رسمي ازدواج را تشكيل داد؛ ولي بايد دانست كه اين نوع زناشويي امري مصنوعي است كه در دورة تاريخ مدون ايجاد شده و به سازمان طبيعي ابتداي پيدايش تمدن ارتباطي ندارد.

ازدواج در ميان ملل اوليه، هر صورتي كه داشته، تقريباً امري اجباري بوده است؛ مرد بي زن مقام و منزلتي در جامعه نداشت و ارزش او برابر نصف مرد بود. همچنين مرد ناچار بود كه از غير عشيرة خود زن بگيرد (برونگاني)، و ما نمي‌دانيم كه آيا علت اين بوده كه آن مردم، با عقل ساده‌اي كه داشتند، اين مسئله را درك كرده بودند كه ازدواج با اقارب نتايج بد دارد يا آنكه مي‌خواستند، با وصلت ميان جماعتهاي مختلف، اتحاد سياسي مفيدي ايجاد كنند و اگر اتحادي وجود داشته آن را قويتر سازند و، به اين ترتيب، سازمان اجتماعي را تقويت كنند و خطر جنگ را تقليل دهند. نيز ممكن است كه ربودن زن از قبيلة ديگر، براي همسري، در ميان مردم علامت كمال مرد بوده باشد، با اينكه مرد جوان چون نزديكان خود را هميشه مي‌ديده از توجه به آنها روگردان مي‌شده و چشم به دختران همسايه مي‌دوخته و رو به قبيلة ديگر مي‌آورده است. به هر صورت، علت هر چه باشد، وضع ازدواجها در اجتماعات اوليه چنين بود و اگر فراعنه با بطالسه و اينكاها اين رسم را شكستند و در زمان آنان خواهر و برادر با يكديگر در آميختند، قواعد قديم در ميان روميان به قوت خود باقي ماند- قانون جديد نيز بر همين اساس است و ما، خود، دانسته يا ندانسته، تا امروز از اين عادت قديمي تقليد مي‌كنيم و به آن مقيد هستيم. آيا چگونه يك مرد زن خود را از ميان افراد قبيلة ديگر به چنگ مي‌آورد؟ در آن هنگام كه سازمان مادرشاهي روي كار بود، مرد ناچار بايد به قبيلة زن برود و در آنجا زندگي كند. بتدريج كه نظام پدرشاهي قوت مي‌گرفت، داماد حق آن را پيدا مي‌كرد كه زن خود را بردارد و به قبيلة خويش ببرد، منتها به اين شرط كه مدتي درخدمت پدر زن خود كار كند؛ چنين بود كه يعقوب پيغمبر، براي آنكه زنان خود ليئه و راحيل را به چنگ آرد، مدتي براي لابان كار كرد. غالباً مرد سعي مي‌كرده است كه زن خود را با اعمال زور به اختيار درآورد و از كاركردن براي پدر زن فرار كند، اين گونه زن گرفتن (از طريق ربودن زن) امتيازي براي مرد به شمار مي‌رفت، چه از يك طرف كنيزي برايگان تحصيل مي‌كرد و از طرف ديگر غلامبچگاني براي او پيدا مي‌شد، و هر چه تعداد اين قبيل فرزندان فزوني مي‌يافت فرمانبرداري و پيوستگي زن نسبت به مرد شديدتر مي‌شد. چنين ازدواجي كه به صورت ربودن صورت مي‌گرفت عموميت نداشته، ولي گاه به گاه اتفاق مي‌افتاده است- در ميان هنديشمردگان آمريكاي شمالي، زنان در جزو غنايم جنگي به شمار مي‌رفتند. اين عمل به قدري رواج داشت كه در بسياري قبايل زن و شوهر هر يك به لغتي سخن مي‌گفتند كه ديگري آن را نمي‌فهميده است؛ در ميان اسلاوهاي روسيه و صربستان، تا قرن گذشته، ازدواج با ربودن زن هنوز رواج

و از بازماندة همين عادت است كه هنوز در جشنهاي عروسي، داماد تشريفاتي را انجام مي‌دهد كه به ربودن عروس بسيار شباهت دارد. به هر صورت، اين عمل يكي از صورتهاي جنگ پايان ناپذير ميان قبايل بود و غيرمعقول به شمار نمي‌رفت، و همين عمل سرچشمة نزاعي دايمي است كه ميان زن و مرد وجود دارد و جز شبهاي معدود، و در مواقع خوابهاي عميق، فرو نمي‌نشيند.

هنگامي كه ثروت زياد شد، مردم كم‌كم دريافتند كه اگر به پدر عروس هديه يا مقداري پول از طرف نامزد زناشويي پرداخته شود، بهتر از آن است كه به خاطر به دست آوردن زن در نزد قبيلة ديگر به بيگاري روند، يا براي ربودن او خود را به دردسر اندازند و جنگ و خونريزي را سبب شوند. از همين جاست كه خريدن زن از والدين او قاعدة رايج زناشويي در ميان اجتماعات اوليه گرديد. شكل متوسطي از زناشويي در جزيرة ملانزي ديده مي‌شود؛ و آن اين است كه پس از ربودن عروس، با پرداخت مبلغي مال به خانوادة او، زناشوييي را كه از راه سرقت انجام شده مشروع و قانوني مي‌سازند؛ در گينة جديد، مرد عروس خود را مي‌ربايد و پنهان مي‌شود و، در عين حال، دوستان خود را نزد خانوادة عروس مي‌فرستد تا قيمت عروس را با آن طي كنند. تعجب در اين است كه چگونه يك عمل خلاف اخلاق با پرداخت مبلغي مال صورت صحيح پيدا مي‌كند و از زشتي مي‌افتد‍! از يك مادر قبيلة مائوري حكايت مي‌كنند كه زار زار مي‌گريسته و به مردي كه دخترش را ربوده لعنت مي‌فرستاده است، هنگامي كه داماد نزد او مي‌آيد و يك پتو به عنوان هديه به وي مي‌دهد، مي‌گويد: «اين چيزي است كه مي‌خواستم، و براي همين بود كه مي‌گريستم.» ولي معمولا قيمت عروس بيش از يك پتو بوده است: در ميان قبيلة هوتنتوت، يك گاو نر يا ماده؛ در قبيلة كرو، سه گاو و يك گوسفند؛ در قبيلة كافرها، از شش تا سي گاو، بر حسب مقام خانوادة عروس؛ و در ميان توگوها، هديه‌اي نقدي معادل 16 دلار، و هديه‌اي جنسي به ارزش 6 دلار. خريد و فروش زن در تمام افريقا رايج است، و در چين و ژاپن هنوز صورت عادي دارد؛ در هندوستان قديم، و در نزد يهوديان قديم، در امريكاي مركزي پيش از زمان كريستوف كلمب، و در پرو نيز شايع بوده، و هم امروز نمونه‌هايي از آن در اروپا ديده مي‌شود. اين نوع ازدواج در واقع نتيجة سازمان پدرشاهي خانواده به شمار مي‌رود، چه پدر مالك دختر بود و حق هرگونه تصرف را نسبت به آن داشت و، غير از قيود بسيار ناچيز،‌هيچ مانعي نمي‌توانسته او را از كاري كه مي‌خواهد بكند بازدارد؛ هنديشمردگان اورينوكو مي‌گويند كه نامزد بايستي پولي را كه پدر خرج تربيت دختر خود كرده است به او بپردازد. در بعضي از كشورها، دختر را در ميدانهاي عمومي نمايش مي‌دادند تا مگر از ميان مردان كسي خواستار و خريدار او شود؛ مردم سومالي چنين عادت دارند كه دختر را بيارايند و او را، سواره يا پياده، در ميان بوهاي خوش‌عطر و عود حركت دهند تا دامادهاي داوطلب تحريك شوند و بهاي بيشتري بپردازند. از آماري كه در دست است هيچ برنمي‌آيد كه زني از چنين نوع زناشويي شكايت داشته باشد، بلكه كاملا قضيه برعكس است و زنان به بهايي كه در مقابل خريداري آنان پرداخته مي‌شده افتخار مي‌كردند و زني را كه بدون فروخته شدن تن به ازدواج با مردي مي‌داد تحقير مي‌كردند، چه در نظر آنان ازدواجي كه بر بنيان عشق و محبت صورت مي‌گرفته و مسئلة پرداخت وجه در كار نبوده، همچون كسبي نامشروع بوده، كه بدون پرداخت چيزي منافعي عايد شوهر مي‌گرديده است. از طرف ديگر، رسم چنان بود كه پدر عروس، در مقابل هديه يا پولي كه از داماد مي‌گرفت، هديه‌اي نيز به او مي‌داد، كه رفته رفته مقدار آن ترقي كرده و به اندازة هدية داماد رسيده است. پس پدران ثروتمند از آن پيشتر رفته، بر مبلغ هديه افزودند تا دختران خود را بهتر به شوهر بفرستند؛ به اين ترتيب است كه قضية همراه كردن جهيز با عروس به ميان آمد؛ در واقع اين دفعه پدر عروس است كه داماد را مي‌خرد، يا لااقل دو عمل خريد پهلو به پهلوي يكديگر سير مي‌كند.

تقريباً در تمام اين حالات مختلف ازدواج، بويي از عشق رمانتيك استشمام نمي‌شود؛ درست است كه از بعضي حالات بسيار نادر زناشويي عاشقانه در ميان قبايل پاپوا، در گينة جديد، و ساير ملتهاي اوليه نام مي‌برند، ولي اين پيوندها را هرگز نمي‌توان به عنوان ازدواج متعارفي تلقي كرد. در آن دورانهاي سادگي اوليه، مردان از آن جهت ازدواج مي‌كردند كه كارگر ارزاني به دست آورده باشند و به شكل سودآوري پدر شوند و غذاي شبانروزي خود را تأمين كنند؛ لاندر مي‌گويد: «در قبيلة ياريبا امر زن گرفتن از طرف بوميان با بيعلاقگي تلقي مي‌شود، چنانكه گويي اين كار با چيدن يك خوشة گندم نزد آنان برابر است، چه عشق و محبت در ميان آنان وجود خارجي ندارد. چون ارتباطات جنسي پيش از ازدواج ممنوع نيست، به اين جهت، مرد هرگز در مقابل خود منعي نمي‌بيند و عشقي نمي‌تواند ايجاد و رفته رفته تقويت شود و به شكل ميل شديد براي دست يافتن به زن معين جلوه كند. به همين دليل، يعني به علت آنكه جوان هر وقت بخواهد بلافاصله مي‌تواند دفع شهوت كند، ديگر علتي نمي‌ماند كه جوان بنشيند و در سر ضمير خود، نسبت به احساسي از وي كه تحريك شده و نتوانسته است فرو بنشاند، بينديشد و محبوبة طرف ميل خود را بزرگ و عالي تصور كند، و از آن ميان عشق رمانتيك پيدا شود. اين نوع عشق‌ورزي ثمرة مدنيت پيشرفته است، كه در آن، در مقابل خشنود ساختن شهوات انساني، به وسيلة دستورات اخلاقي، سدهايي كشيده شده، و از طرف ديگر، در نتيجة زيادي ثروت، بعضي از زنان و مردان به تجملات و نازك‌انديشيهاي عشق رمانتيك مي‌پردازند. ملتهاي اوليه فقيرتر از آن بوده‌اند كه عشق را دريابند، و به همين جهت در آوازهاي آنان كمتر به اشعار عاشقانه برمي‌خوريم. هنگامي كه مبلغان دين مسيح كتاب مقدس را به زبان قبيلة آلگانكين ترجمه مي‌كردند نتوانستند در آن زبان لغتي پيدا كنند كه به جاي كلمة «عشق» بگذارند؛ كساني كه در مورد افراد قبيلة هوتنتوت تحقيقات كرده‌اند مي‌نويسند كه: «زن و مرد در هنگام ازدواج نسبت به يكديگر سرد هستند و توجهي به حال يكديگر ندارند»؛ همين‌طور در ساحل طلاي افريقا «ميان زن و شوهر هيچ‌گونه آثار محبت ديده نمي‌شود»؛ در نزد بوميان استراليا نيز وضع به همين قرار است. رنه‌كايه، از بحث با يك زنگي سنگالي مي‌گويد: « از او پرسيدم چرا هرگز با زنان خود شوخي نمي‌كني؟ وي در جواب گفت كه اگر چنين كنم زمام اختيارشان از كفم بيرون خواهد رفت». وقتي از يكي از بوميان استراليا پرسيده بودند كه براي چه ازدواج مي‌كني، او صادقانه جواب داده بود كه زن مي‌گيرم تا براي من خوردني و آشاميدني و هيزم تهيه كند و هنگام كوچ كردن بار بكشد. از بوسه‌اي كه هيچ فرد امريكايي خود را از آن بي‌نياز نمي‌داند، مردم اوليه هيچ خبر ندارند، يا آن را چيز قابل تنفري مي‌دانند.

به طور كلي يك فرد «وحشي» نسبت به امر ازدواج با وضع فلسفي خاصي مي‌نگرند كه، از لحاظ متافيزيكي و ديني، نظر او با نظر حيوان عادي چندان تفاوت ندارد؛ اين عمل چيزي است كه دربارة آن نمي‌انديشد و اهميت آن در چشم وي مانند اهميت غذا خوردن است. وي در اين كار دنبال ايدئاليسم و خيالپرستي نمي‌رود و براي زناشويي جنبة قدسيت قايل نمي‌شود و كمتر در هنگام انجام مراسم عروسي تهية تشريفات مي‌بيند؛ اگر حقيقت را بخواهيم، اين قضيه براي او يك قضية تجارتي است. او هيچ شرم ندارد كه در مورد انتخاب همسر ملاحظات عملي را حاكم بر عواطف خويش قرار دهد، بلكه اگر، به عكس اين، خود را مجبور ببيند شرمنده مي‌شود؛ وي، اگر به اندازة ما مغرور باشد و بتواند شرم حضور را كنار بگذارد، حتماً از ما خواهد پرسيد كه چطور مي‌شود كه رابطة جنسي، كه به اندازة طول مدت يك برق درنگ مي‌كند، زن و مردي را يك عمر به يكديگر پيوند دهد و آنها نتوانند يكديگر را ترك گويند؟ ازدواج، در نظر مرد اوليه، به عنوان اساس تنظيم روابط جنسي مورد توجه نيست، بلكه بنيان آن بر تعاون اقتصادي قرار مي‌گيرد، و به همين جهت، مرد از زن، بيش از زيبايي و خوش‌ادايي، مي‌خواسته كه سودمندتر و كاريتر باشد، و خود زن نيز اين درخواست طبيعي را با ميل مي‌پذيرفته است (ولو اينكه زيبايي و جمال نيز مورد نظر بود)؛ مرد وحشي واقعبين، اگر بنا بود غير از اين باشد و ازدواج، به جاي آنكه سودي براي وي بياورد، سبب زيانش گردد، هرگز به ازدواج حاضر نمي‌شد؛ ازدواج نزد آنان شركت سودآوري است و هرگز عنوان خوشگذراني در خلوت را ندارد، به اين ترتيب، زن و مرد وسيله‌اي به دست مي‌آوردند كه با هم به سر برند و بيش از موقعي كه هر يك به تنهايي زندگي مي‌كردند استفاده و خير ببرند. هر وقت كه در دوران تاريخ نقش اقتصادي زن در عمل زناشويي از بين رفته، بنيان ازدواج فرو ريخته و پاره‌اي از اوقات، همراه اين عمل، خود مدنيت نيز متلاشي شده است.

مفهوم عفت نيز از آن چيزهاست كه تازه پيدا شده است. آنچه دختر بكر در زمانهاي اوليه از آن نگراني داشت از كف دادن بكارت نبود، بلكه از آن مي‌ترسيد كه مبادا شايع شود فلان دختر نازاست. غالباً چون زني پيش از ازدواج فرزندي مي‌آورد، اين عمل بيشتر به شوهر رفتن وي كمك مي‌كرد؛ چه آنگاه معلوم مي‌شد كه اين زن عقيم نيست و فرزنداني خواهد آورد كه وسيلة جلب مال و ثروت براي پدرشان خواهند بود. حتي اجتماعات اوليه، پيش از ظهور مالكيت خصوصي، به دختر بكر با نظر تحقير مي‌نگريستند و اين را دليل عدم توجه مردان مي‌دانستند؛ در قبيلة كامچادال، اگر داماد عروس خود را بكر مي‌يافت برآشفته مي‌شد و «مادر عروس را از اينكه دختر خود را بكر به تصرف وي داده به باد دشنام مي‌گرفت»؛ در بسياري از موارد، بكر بودن مانع ازدواج مي‌شد، چه بار سنگيني بر دوش شوهر مي‌گذاشت؛ يعني بايد برخلاف تحريمي كه وجود دارد خون يكي از افراد قبيلة خود را بريزد، به همين جهت غالباً دختران، قبل از رفتن به خانة شوهر، خود را به فردي بيگانه از قبيله تسليم مي‌كردند تا اين مانع ازدواج را از پيش پايشان بردارد. در تبت، مادران با كمال جديت دنبال كسي مي‌گردند كه مهر بكارت از دخترانشان بردارد، و در مالابار، خود دختران از رهگذران خواهش مي‌كنند كه كسي اين جوانمردي را در حق آنان انجام دهد، «چه تا چنين نشود، قادر به رفتن به خانة شوهر نخواهند بود.» در بعضي از قبايل، عروس ناچار است پيش از رفتن به حجلة زفاف، خود را به مهماناني كه در عروسي حاضر شده‌اند تسليم كند؛ در بعضي ديگر، داماد شخصي را اجير مي‌كند كه بكارت عروس او را بردارد. در فيليپين مأمور خاصي براي اين كار وجود دارد كه حقوق خوبي مي‌گيرد و كارش آن است كه به نيابت از داماد با عروس بخوابد و بكارت او را زايل كند.

آيا چه شده است كه بكارت، كه روزي قبح و گناهي محسوب مي‌شد، امروز جزو فضايل به شمار مي‌رود؟ بدون شك، هنگامي كه مالكيت خصوصي در جريان زندگي فرمانفرما گرديد، در امر بكارت هم اين تحول به وقوع پيوست. هنگامي كه مرد مالك زن شد مي‌خواست كه اين مالكيت براي مدت پيش از ازدواج هم امتداد پيدا كند؛ به همين جهت، لازم شد كه زن در دوران پيش از ازدواج هم عفت را براي شوهر و مالك آيندة خود نگاه دارد. هنگامي كه خريداري زن معمول گرديد، قيمت زن بكر از زن ديگري كه ضعف اراده نشان داده و بكارتش را از كف داده بود بيشتر شد، و اين خود نيز، به رزش و اخلاقي بودن عفت و بكارت كمك كرد؛ بكارت در اين هنگام نشانة امانت و وفاداري زن نسبت به شوهر شد، چه مردان به چنين امانتي محتاج بودند تا ترس و نگراني آنان، از اينكه اموالشان به بچه‌هاي نامشروع برسد، مرتفع گردد. ولي مردان هرگز در صدد آن نيفتاده‌اند كه چنين قيودي را خود نيز مراعات كنند؛ در تمام تاريخ، حتي يك نمونه نمي‌توان يافت كه اجتماعي از مرد خواسته باشد كه تا هنگام ازدواج

عفت خود را حفظ كند. در هيچ يك از زبانهاي عالم نمي‌توان لغتي يافت كه معني آن «مردبكر» باشد. هالة بكارت هميشه بر گرد سر و صورت دختران ديده شده، و از بسياري جهات، سبب خرد كردن و از پا در آوردن آنان شده است. در طايفة طوارق، كيفر دختر يا خواهري كه پا از جادة عفاف بيرون نهاده مرگ بوده است، سياهان نوبه و حبشه و سومالي در آلات تناسلي دختران حلقه‌هايي مي‌گذاشتند، و به اين ترتيب، براي جلوگيري از عمل جماع، آنها را قفل مي‌كردند، و چنين چيزي تا امروز در بيرماني و سرانديب وجود دارد. در بعضي از جاها، دختران را در واقع حبس مي‌كردند تا از گول خوردن و گول زدن مردان، پيش از عروسي، در امان بمانند. در بريتانياي جديد، والدين ثروتمند، در مدت پنج سال بحراني جواني، دختران خود را در كلبه‌هايي زنداني مي‌كنند و پيرزنان پاكدامني را به زندانباني مي‌گمارند؛ دختران حق خروج از اين كلبه‌ها را ندارند و تنها اقارب نزديك مي‌توانند آنان را ببينند. بعضي از قبايل جزيرة بورنئو نيز عمل مشابهي دارند. ميان اين كارها و چادري كه مسلمان و هندوان به سر زنان خود مي‌كنند بيش از يك گام فاصله نيست؛ اين حقيقت يك بار ديگر ما را متوجه مي‌سازد كه فاصلة ميان «مدنيت» و «وحشيت» بسيار كم است.

حجب نيز، مانند توجه به بكارت، هنگامي پيدا شد كه پدر بر خانواده مسلط گرديد؛ هنوز قبايل فراواني هستند كه از برهنه بودن تمام بدن خود هيچ خجالت نمي‌كشند؛ حتي بعضي از پوشيدن لباس عار دارند. هنگامي كه ليوينگستن از مهمانداران سياه افريقايي خود درخواست كرد كه، چون زنش قرار است بيايد، لباس بپوشد، همه به خنده افتادند؛ هنگامي كه ملكة قبيلة بالوندا از ليوينگستن پذيرايي مي‌كرد از فرق سر تا نوك انگشتان پا برهنه بود. از طرف ديگر، در ميان عدة كمي از قبايل، چنين رسم است كه عمل جنسي را بدون شرم در مقابل يكديگر انجام مي‌دهند. نخستين مرتبه كه زن حجب را احساس كرد آن وقت بود كه فهميد، در هنگام حيض، نزديك شدن او با مرد ممنوع است؛ همچنين، هنگامي كه ترتيب خريداري زن براي زناشويي رايج شد و بكر بودن دختر سبب استفادة پدر گرديد، در نتيجة دور ماندن زن از مرد و مجبور بودن به حفظ بكارت، اين حس در وي ايجاد گرديد كه بايد عفت خود را حفظ كند. اين نكته را بايد افزود كه، در دستگاه ازدواج به وسيلة خريداري همسر، زن خود را اخلاقاً موظف مي‌داند كه از هر رابطة جنسي كه از آن به شوهر وي نفعي نمي‌رسد خودداري كند، و از همينجا احساس حجب و حيا در وي پيدا مي‌شود. اگر لباس تا اين زمان به علت زينت و حفظ بدن ايجاد نشده باشد، روي همين احساس، وارد ميدان زندگي مي‌گردد. در نزد بسياري از قبايل، زن هنگامي لباس مي‌پوشد كه شوهر كرده باشد، اين در واقع علامت مالكيت شوهر نسبت به وي مي‌باشد و مانعي است كه ديگران را از وي دور مي‌سازد. مرد اوليه با اين عقيدة مؤلف كتاب جزيره پنگوئنها موافق نيست كه مي‌گويد: لباس سبب زياد شدن فسق و هرزگي مي‌شود. به هر صورت بايد دانست كه عفت با لباس پوشيدن هيچ رابطه‌اي ندارد؛ سياحان افريقايي مي‌گويند كه در آنجا اخلاق با مقدار لباس نسبت معكوس دارد. واضح است كه آنچه مردم از انجام دادن آن شرم دارند بسته به محرمات اجتماعي و عادات و آدابي است كه در قبيله رواج دارد. تا گذشتة بسيار نزديك، زن چيني از نشان دادن پا، و زن عرب از ظاهر ساختن چهره، و زن قبيلة طوارق از آشكار كردن دهان خود خجلت‌زده مي‌شدند، در صورتي كه زنان مصر قديم و زنان هندوستاني قرن نوزدهم و زنان جزيرة بالي در قرن بيستم، تا پيش از آمدن سياحان شهوتپرست، از بيرون انداختن پستانهاي خود هيچ‌گونه شرم و خجالتي احساس نمي‌كردند. از اينكه اخلاق با زمان و مكان تغيير مي‌پذيرد، نبايد نتيجه گرفت كه اخلاق فايده‌اي ندارد، و اگر بخواهيم بسرعت سنن اخلاقي اجتماع خود را تخطئه كنيم و دور بريزيم، بايد نخست دليل قاطعي اقامه كنيم بر اينكه نسبت به تاريخ و حقايق آن دانش كافي داريم، و بايد بدانيم كه اطلاع مختصر به علم مردمشناسي انسان را به خطر مي‌اندازد. آري، اساساً اين نكته صحيح است كه به گفتة مسخره‌آميز آناتول فرانس «اخلاق مجموعه‌اي از هوا و هوسهاي اجتماع است؛» و چنانكه آناخارسيس يوناني گفته: چون تمام عادات و تقاليدي را كه جماعتي مقدس مي‌دانند گرد آوريم و از ميان آنها آنچه را جماعتهاي ديگر غيراخلاقي مي‌دانند حذف كنيم، چيزي باقي نمي‌ماند. با وجود اين، هيچ معلوم نيست كه اخلاق بيفايده و بيهوده باشد، بلكه از اين ميان معلوم مي‌شود كه نظم اجتماع به بسياري از وسايل حفظ مي‌شود كه اخلاق هم يكي از آنهاست؛ اگر صحنة زندگي را به ميدان بازي تشبيه كنيم، همان‌گونه كه حريفان بازي، ناچار، بايد قواعد بازي را بدانند تا بازي جريان پيدا كند، افراد مردم هم بايد بدانند كه در اوضاع و احوال جاري زندگي چگونه با همكاران خود رفتار كنند. به همين جهت بايد گفت كه اتحاد كلمة افراد يك اجتماع، در قبول دستورات اخلاقي خاص براي معاشرت و معاملة با يكديگر، از لحاظ اهميت، دست كمي از محتويات و مضامين اين دستورات ندارد. هنگامي كه در آغاز جواني، پيش خود، به نسبي بودن تقاليد و اخلاق متوجه مي‌شويم و بي‌پروا بر آنها مي‌تازيم و سر از اطاعت آنها مي‌پيچيم، در واقع، ناپختگي خود را نشان داده‌ايم؛ چون ده سال ديگر از عمرمان مي‌گذرد، نيك متوجه مي‌شويم كه در قوانين اخلاقي مورد قبول اجتماع، كه نتيجة آزمايش نسلهاي متوالي است، آن اندازه حكمت و فرزانگي نهفته است كه استاد دانشگاهي نمي‌تواند آنها را در كلاس به دانشجويان تعليم كند. دير يا زود متوجه مي‌شويم – و از اين توجه خود به شگفتي مي‌افتيم – كه حتي آنچه را هم نمي‌توانيم بفهميم حق است. نظامات و قراردادها و سنن و قوانيني كه در يكديگر آميخته و بنيان اجتماع را تشكيل مي‌دهد ساخته و پرداختة صدها نسل و بيليونها فكر است، و هرگز يك فرد نبايد متوقع باشد كه، در حيات كوتاه خود، حقايق آنها را دريابد، تا چه رسد به اينكه كسي اين توقع را براي بيست سال ابتداي عمر خود داشته باشد. بنابراين، حق داريم، در پايان اين مقال، چنين نتيجه بگيريم كه: اخلاق، با آنكه نسبي است، ضرورت دارد و هرگز از آن بي‌نياز نخواهيم بود.

عادات و سنن اساسي قديمي اجتماع نمايندة انتخابي طبيعي است كه انسان، در طي قرون متوالي، پس از گذشتن از اشتباهات بيشمار كرده، و به همين جهت بايد گفت حجب و احترام بكارت، با وجود آنكه از امور نسبي هستند و با وضع ازدواج از راه خريداري زن ارتباط دارند و سبب بيماريهاي عصبي مي‌شوند، پاره‌اي فوايد اجتماعي دارند و براي مساعدت در بقاي جنس يكي از عوامل به شمار مي‌روند؛ حجب، براي دختر، همچون وسيلة دفاعي است كه به او اجازه مي‌دهد تا از ميان خواستگاران خود شايسته‌ترين آنان را برگزيند، يا خواستگار خود را ناچار سازد كه پيش از دست يافتن بر وي به تهذيب خود بپردازد. موانعي كه حجب و عفت زنان در برابر شهوت مردان ايجاد كرده، خود، عاملي است كه عاطفة عشق شاعرانه را پديد آورده و ارزش زن را در چشم مرد بالا برده است. پيروي از سيستمي كه به بكارت اهميت مي‌دهد آن آساني و راحتي را كه در اجراي آرزوهاي جنسي پيش از ازدواج داشته، و همچنين مادر شدن پيش از موقع را از ميان برده و شكافي را كه ميان پختگي اقتصادي و پختگي جنسي وجود دارد – و با پيشرفت تمدن به شكل سريعي وسيع مي‌شود – كم كرده است. همين طرز تصور دربارة بكارت، بدون شك، سبب مي‌شود كه فرد از لحاظ جسمي و عقلي نيرومندتر شود و دوران جواني و تربيت و كارآموزي طولاني‌تر گردد و، در نتيجه، سطح تربيتي و فرهنگي بشر بالاتر رود.

با پيشرفت مالكيت خصوصي، زنا، كه سابق بر آن از گناهان صغيره به شمار مي‌رفت، در زمرة گناهان كبيره قرار گرفت؛ نصف ملتهاي اوليه‌اي كه مي‌شناسيم به زنا اهميت چندان نمي‌دهند. هنگامي كه مرد به مالكيت خصوصي رسيد، نه تنها از زن وفاداري كامل مي‌خواست، بلكه، بزودي، به اين نكته متوجه شد كه زن نيز ملك اوست؛ حتي وقتي هم زن خود را، از راه مهمان‌نوازي، به همخوابگي مهمان وامي‌داشت اين عمل را از آن رو مي‌كرد كه زن را، از لحاظ جسد و روح، ملك خود مي‌دانست؛ زنده‌سوزي مرحلة نهايي اين طرز تفكر بود؛ زن را مجبور ساختند با ساير اشياي مرد، پس از مردن وي، در قبر برود و با او دفن شود. در رژيم پدرشاهي، مجازات زنا با مجازات دزدي يكسان بود – گويي زنا نيز تجاوزي نسبت به مالكيت محسوب مي‌شد – و اين مجازات كه در قبايل اوليه چيز قابل ذكري نبود، تا پاره كردن شكم زن زناكار، در ميان بعضي از هنديشمردگان كاليفرنيا، درجات مختلف پيدا مي‌كرد. در نتيجة آنكه، طي قرون متوالي، زنان بر اثر اقدام به زنا مجازاتهاي سخت چشيده‌اند، اينك حس وفاداري زن نسبت به شوهر حالت استقراري پيدا كرده و جزو ضمير اخلاقي وي گرديده است. كساني كه به جنگ با قبايل هنديشمردگان امريكا رفته بودند، از شدت وفاداري زنان نسبت به شوهران خود، دچار شگفتي شده‌اند؛ بسياري از سياحان آرزو كرده‌اند روزي بيايد كه زنان اروپا و امريكا، از لحاظ وفاداري و عفت، به پاي زنان قبايل زولو و پاپوا برسند. در ميان مردم پاپوا وفاداري براي زن كار آساني است، چه، در نزد آنان، مانند اغلب ملتهاي اوليه، براي طلاق دادن اشكال فراوان وجود ندارد. در ميان هنديشمردگان امريكا بندرت اتفاق مي‌افتد كه همسري ميان دو نفر بيش از چند سال دوام كند، و چنانكه سكولكرافت مي‌نويسد: «اغلب مردان تا به سن پيري برسند زنان متعدد مي‌گيرند و حتي فرزندان خود را نمي‌شناسند. آنان «اروپاييان را، كه در تمام زندگي به يك زن قناعت دارند، مسخره مي‌كنند، و به نظر ايشان روح بزرگ مرد و زن را آفريده است تا خوشبخت باشند، به همين جهت، هرگز شايسته نيست كه زن و شوهري، اگر با يكديگر سازگار نباشند، تمام عمر را با هم به سر برند.» مردان قبيلة چروكي، هر سال، سه يا چهار بار تجديد فراش مي‌كنند، و مردم جزاير ساموآ كه محافظه‌كارترند سه سال با همسر خود به سر مي‌برند. هنگامي كه كشاورزي رواج يافت و تثبيت زندگي بيشتر شد، دورة زناشويي طولاني‌تر گشت. در رژيم پدرشاهي، طلاق دادن زن با اصول اقتصادي سازگار نمي‌شد، چه، در اين صورت، مرد كنيزي را كه براي آقاي خود سودآور بود از چنگ مي‌داد. هنگامي كه خانواده واحد بهره‌خيز اجتماع گرديد و افراد آن، به معاونت يكديگر، به استثمار زمين پرداختند، طبعاً هرچه تعداد افراد خانواده بيشتر بود ثروت آن نيز فراوانتر مي‌شد؛ به همين جهت، كم‌كم متوجه شدند كه نفع در آن است كه رابطة زن و شوهر آن‌قدر ادامه يابد تا كوچكترين پسران بزرگ شود؛ ولي چون زن و شوهر به چنين سني مي‌رسيدند، ديگر حال آن كه به فكر عشق تازه‌اي بيفتند نداشتند و، در نتيجة يك عمر كار كردن و زحمت كشيدن با يكديگر، زندگي آن دو متصل و غيرقابل انفكاك مي‌شد. آنگاه كه انسان به زندگي صنعتي در شهرها معتاد، و در نتيجه، از عدة افراد خانواده و اهميت آن كاسته شد، دوباره طلاق فزوني يافت و به حدي رسيد كه اكنون وجود دارد.

به طور كلي، در طي دوره‌هاي تاريخ، هميشه مردان خواهان زيادي فرزند بوده و، به همين جهت، مادري را از امور مقدس به شمار آورده‌اند، در صورتي كه زنان، كه بار سنگين حمل و زادن را مي‌كشند، در ته‌دل با اين تكليف دشوار مخالف بوده و وسايل مختلف به كار برده‌اند تا هرچه بيشتر از سختيهاي مادر شدن بركنار بمانند. مردم اوليه معمولا به اين فكر نبودند كه تعداد ساكنان يك منطقه بيش از اندازه زياد نشود؛ هنگامي كه شرايط زندگي به حال عادي بود، فرزند زيادتر سبب رسيدن به سود بيشتري مي‌شد، و اگر مرد تأسف مي‌خورد از آن بود كه زنش، به جاي پسر، دختر برايش مي‌آورد. در مقابل، زن مي‌كوشيد كه سقط جنين بكند، يا از پيدا شدن فرزند جلوگيري به عمل آورد؛ آيا مي‌توان باور كرد كه اين عمل اخير، در زنان اوليه نيز، مانند زنان اين زمان، گاهگاه به وقوع مي‌پيوسته است؟ ماية كمال تعجب است كه عللي كه زن «وحشي» را براي جلوگيري از باردار شدن وادار مي‌كرد، همانهايي است كه زن «متمدن» امروز را به اين كار برمي‌انگيزد؛ اين علل و محركات عبارت است از: فرار از پرورش فرزند؛ حفظ نيرومندي جواني؛ فرار از ننگي كه با پيدا شدن فرزند نامشروع براي زن حاصل مي‌شود؛ و گريختن از مرگ؛ و چيزهايي نظير اينها. ساده‌ترين وسيله‌اي كه زن براي جلوگيري از مادر شدن به كار مي‌برد اين بود كه مرد را، در دوران شير دادن به كودك، كه غالباً چندين سال طول مي‌كشيد، به خود راه نمي‌داد؛ گاه اتفاق مي‌افتاد – همان‌گونه كه در ميان بعضي از هنديشمردگان چين رايج است – كه زن، تا پيش از آنكه طفلش به ده سالگي برسد، از مادر شدن مجدد امتناع ورزد؛ در جزيرة بريتانياي جديد، زنان نمي‌گذاشتند كه زودتر از دو تا چهار سال پس از ازدواج بچه‌دار شوند؛ در قبيلة گوآيكوروس، در برزيل، به شكلي عجيب، تعداد افراد رو به نقصان است؛ اين از آن جهت است كه زنان تا پيش از سي سالگي حاضر به مادر شدن نيستند؛ در بين مردم پاپوا، سقط جنين بسيار شايع است و زنانشان مي‌گويند: «بچه‌داري بار سنگيني است، ما از بچه سير شده‌ايم، زيرا نيروي ما را از بين مي‌برد»؛ زنان قبايل مائوري يا گياهاني را استعمال مي‌كنند، يا در رحم خود تغييراتي مي‌دهند كه از شر بچه آوردن و زادن بياسايند.

اگر اقدام زن به سقط جنين به نتيجه نرسد، كشتن طفل نوزاد وسيله‌اي عالي براي آسايش او به شمار مي‌رود. بسياري از قبايل فطري كشتن طفل را، در صورتي كه ناقص يا بيمار يا از زنا به دنيا بيايد، يا هنگام ولادت مادرش را از دست بدهد، مجاز مي‌دانند. مثل اين است كه انسان هر دليلي را، براي آنكه تعداد مردم با وسايل تعدي آنان متناسب بماند، جايز مي‌داند. بعضي از قبايل اطفالي را كه به گمان ايشان در اوضاع و احوال نامسعود به دنيا آمده‌اند مي‌كشند: در قبيلة بوندئي بچه‌اي را كه با سر به دنيا بيايد خفه مي‌كنند؛ مردم قبايل كامچادال طفلي را كه هنگام طوفان متولد شود مي‌كشند؛ قبايل جزيرة ماداگاسكار كودكي را كه در ماههاي مارس يا آوريل يا روزهاي چهارشنبه و جمعه يا در هفتة آخر هر ماه به دنيا بيايد، يا در هواي آزاد مي‌گذارند تا بميرد، يا او را زنده زنده مي‌سوزانند، يا در آب خفه مي‌كنند. در پاره‌اي از قبايل، چون زن دوقلو بزايد، اين را برهان زناكاري او مي‌دانند، چه به نظر آنان ممكن نيست يك مرد، در آن واحد، پدر دو طفل باشد؛ به همين جهت يكي از آن كودكان، يا هر دو محكوم به مرگ هستند. كشتن كودك نوزاد از آن جهت در قبايل بدوي رواج داشته كه در مسافرتهاي طولاني آنان اسباب زحمت مي‌شده است: در قبيلة بانگرانگ، در استراليا، نصف اطفال را حين ولادت مي‌كشتند، و در قبيلة لنگوآ، در پاراگه، به هيچ خانواري اجازه نمي‌دادند كه، در مدت هفت سال، بيش از يك فرزند پيدا كنند، و آنچه را بيش از اين به دنيا مي‌آمد از بين مي‌بردند؛ مردم قبيلة آبيپون همان كار را مي‌كردند كه اكنون فرانسويان مي‌كنند، يعني هر خانواده بيش از يك پسر و يك دختر نگاه نمي‌داشت، و هرچه را بيش از اين پيدا مي‌شد فوراً به قتل مي‌رسانيدند؛ در بعضي از قبايل، چون خطر قحطي رو مي‌كرد يا تهديد مي‌نمود، نوزادان را از بين مي‌بردند، و در پاره‌اي از مواقع آنان را به مصرف خوراك مي‌رسانيدند. معمولاً دختر را بيشتر مي‌كشتند، و احياناً او را آن اندازه زجر مي‌دادند تا بميرد، به اين خيال كه روح وي، چون دوباره به دنيا بيايد، در جسد پسري خواهد بود. عمل بچه‌كشي هيچ قبحي نداشته و اسباب پشيماني نمي‌شد، زيرا، چنانكه ظاهر است، مادران، در لحظاتي كه بلافاصله پشت سر زايمان است، هيچ‌گونه محبت غريزيي نسبت به كودكان خود ندارند.

اگر چند روز از تولد طفل مي‌گذشت و او را نمي‌كشتند، سادگي و ناتواني او عاطفة پدري و مادري را در والدين برمي‌انگيخت و ديگر از خطر كشته شدن رهايي پيدا مي‌كرد. بسياري از اوقات، كودك، در ميان مردم اوليه، آن اندازه از پدر و مادر خود محبت و مهرباني مي‌ديد كه در ميان مردمي كه در مدنيت پيشرفته‌ترند نظير آن ديده نمي‌شود. نظر به كمي شير و غذاهاي نرم و سبك ديگر، دورة شيرخوارگي با شير مادر از دو تا چهار سال ادامه پيدا مي‌كرد و حتي گاهي اين مدت به دوازده سال مي‌رسيد. يكي از سياحان از كودكي نام مي‌برد كه پيش از آنكه از شير گرفته شود معتاد به استعمال دخانيات بوده است. غالباً طفلي، كه با اطفال ديگر مشغول بازي بوده، دست از كار مي‌كشيده تا مادرش به او شير بدهد. زن سياهپوست در حين كار فرزند خود را بر پشت مي‌بندد و، چون بخواهد او را شير دهد، گاهي اتفاق مي‌افتد كه پستان را از روي شانه به دهان او مي‌گذارد. با آنكه پدران نسبت به فرزندان خود اهمال شديد داشتند، تربيت آنان نتيجة بد نمي‌داد، زيرا به اين ترتيب طفل ناچار مي‌شد كه، در سنين اولية عمر، نتيجة احمقي و وقاحت و ماجراجويي خود را بچشد؛ به همين جهت، هرچه تجربة او بيشتر مي‌شد، علمش به زندگي نيز فزونتر مي‌گشت. در اجتماعات فطري، دوستي پدر و مادر نسبت به فرزند، و همچنين دوستي فرزند نسبت به والدين، بسيار شديد است.

در اجتماعات اوليه، كودكان در معرض خطرها و بيماريهاي گوناگون قرار دارند و، به همين جهت، مرگ و مير در ميان آنها فراوان است. دورة جواني، در اين گونه اجتماعات، كوتاه بود، زيرا ازدواج بسيار زود انجام مي‌گرفت، و از همان وقت مشقتهاي زن و شوهري پيدا مي‌شده و هر فرد ناچار بوده است، هرچه زودتر، خود را براي كمك به اجتماع و دفاع از آن آماده كند. زنان را نگاهداري فرزند از پا در مي‌آورد، مردان را تهية احتياجات زندگاني اين فرزندان؛ هنگامي كه زن و مرد از تربيت آخرين كودك خود مي‌آسودند، همة نيروي خود را از دست داده بودند؛ به اين جهت، نه در ابتداي جواني و نه در آخر آن، هيچ وقت، فرصتي به دست نمي‌آمد كه فردي شخصيت خود را آشكار سازد. توجه فرد به خودش، مانند آزادي، تجمل و زينتي است كه از مختصات تمدن به شمار مي‌رود؛ در فجر تاريخ بود كه عده‌اي كافي، مرد و زن، از ترس گرسنگي و توالد و تناسل و كشتار رستند و توانستند ارزشهاي عالي فراغت و بيكاري، يعني فرهنگ و هنر، را براي جهان متمدن ابداع كنند.

 

اخلاق اجتماعي

يكي از كارهاي پدر و مادر آن است كه قوانين اخلاقي را به فرزندان خود منتقل كند. طفل به حيوان نزديكتر است تا به انسان، و بتدريج كه ميراث اخلاقي و عقلي اسلاف را جذب مي‌كند، روح انسانيت نيز خرده خرده در او تقويت مي‌شود. از جنبة زيستشناسي بايد گفت كه كودك براي مدنيت ساخته نشده، زيرا غرايز وي او را براي اوضاع و احوال ثابت و اساسي خاصي مهيا ساخته است كه بيشتر با زندگي در جنگل سازگار است. هر عملي كه از لحاظ اخلاق زشت محسوب مي‌شود، روزي در ميدان تنازع بقا عنوان فضيلت داشته، و زماني كه اوضاع و احوالي كه آن را موجب مي‌شده از بين رفته، اين فضيلت هم عنوان رذيلت پيدا كرده است؛ بنابراين، رذيلت شكل پيشرفته‌اي از رفتار نيست، بلكه عبارت از بازگشتي است كه انسان به طرز سلوك و رفتار قديمي مي‌كند كه جانشين آن، رفتار تازه‌اي شده است. يكي از هدفهاي اساسي قانون‌گذاري اخلاقي آن است كه تمايلات طبيعي بشر را، كه تغييرناپذير يا تقريباً تغييرناپذير است، با احتياجات زندگاني اجتماعي، كه دايماً در تغيير است، متناسب و هماهنگ سازد.

آزمندي، نفعپرستي، خيانتكاري، بيرحمي و غصب حق ديگران، در طول دوران نسلهاي متوالي، براي حيوان و انسان همچون امور نافعي بوده‌اند و، با تمام قوانين و اصول تربيت و اخلاق و دين، هنوز ريشه‌كن كردن آنها امكان ندارد. شك نيست كه بعضي از آنها حتي امروز هم براي حفظ حيات سودمند است؛ حيوان از آن جهت شكم خود را تا گلو از غذا پر مي‌كند كه نمي‌داند چه وقت ديگر به خوراك دسترسي پيدا خواهد كرد؛ همين شك داشتن و ايمن نبودن از آينده است كه سبب پيدا شدن آزمندي شده است. در قبيلة ياكوت، گاه اتفاق مي‌افتد كه مردم، در ظرف مدت يك روز، بيست كيلوگرم گوشت مي‌خورند؛ دربارة اسكيموها و بوميان اصلي استراليا هم حوادثي نقل مي‌كنند كه كمي با اين تفاوت دارد. اطمينان اقتصادي، كه از نتايج مدنيت است، هنوز آن اندازه جديد است كه نمي‌تواند اين آزمندي طبيعي را بكلي از ميان بردارد؛ به همين جهت است كه انسان به گرد آوردن پول يا متاعهاي ديگري حريص است كه در روز احتياج بتواند با آنها آذوقه و قوت و غذا تهيه كند. آزمندي براي مشروبات به پاي آزمندي به خوراكي نمي‌رسد، زيرا اكثر اجتماعات انساني در اطراف منابع آب قرار گرفته است. با وجود اين، نزديك است كه آشاميدن مشروبات الكلي عموميت پيدا كند، و اين از آن جهت نيست كه مي‌خواهند رفع تشنگي كنند، بلكه بيشتر براي آن است كه مي‌خواهند با آن

خود را گرم سازند، يا بدبختيهاي خود را به دست فراموشي بسپارند؛ گاهي نيز از آن سبب به مشروبات الكلي متوسل مي‌شوند كه آب آشاميدني در دسترس ندارند.

خيانتكاري به اندازه آزمندي و شكمبارگي سابقة تاريخي ندارد، زيرا زمان پيدايش گرسنگي بر زمان روي كار آمدن مالكيت خصوصي بسيار پيشي داشته است؛ شايد امانت و شرافت وحشيان اوليه، در آن زندگي ساده‌اي كه دارند، بيش از همة مردم متمدن باشد؛ چنانكه كولين دربارة قبيلة هوتنتوت مي‌گويد: «قولي كه مي‌دهند در نزد آنان مقدس است و هيچ يك از كارهايي كه اروپاييان از راه فساد و خيانت مي‌كنند در ميان آنان ديده نمي‌شود.»

بدبختانه اين امانت ساده، با پيشرفت وسايل ارتباط، كه سرتاسر دنيا را به يكديگر اتصال داده، از بين رفته، و وسايل اروپايي فنون دقيق حقه‌بازي و خيانت‌ورزي را به قبايل هوتنتوت نيز آموخته است. به طور كلي، بايد گفت كه خيانتكاري با مدنيت متولد مي‌شود، چه در اين هنگام است كه تردستي و چابكي مورد ستايش قرار مي‌گيرد، چيزهاي دزديدني فراوان مي‌شود، و تعليم و تربيت نيروهاي عقلي را به راههاي خوب و بد مسلط مي‌سازد. در همان حين كه مالكيت خصوصي ميان ملل اوليه پيش رفت، دزدي و دروغ نيز، پا به پا، همراه آن بود.

تعدي و تجاوز به اندازة آزمندي و شكمبارگي در ميان بشر سابقه دارد؛ جنگ به خاطر دست يافتن به غذا و ملك هميشه زمين را آغشته به خون داشته است و پيوسته، چون زمينة تاريكي، از پشت فروغ لرزان و ناپايدار مدنيت مشاهده مي‌شود. مرد اوليه از آن جهت بيرحم و سندگل بوده است كه چاره‌اي جز اين نداشته است؛ زندگي چنان او را بار آورده بود كه هميشه بازويش براي زدن آماده، و قلبش براي كشتن سخت و بي‌پروا باشد. يكي از صفحات سياه تاريخ مردمشناسي آنجاست كه شخص مي‌بيند چگونه مردم اوليه به شكنجه كردن عادت داشته و زن و مردشان از عذاب كردن ديگران مسرور مي‌شده‌اند. اين قساوت و بيرحمي، بيشتر، نتيجة جنگهاي فراوان آن زمان بوده است؛ در داخل قبيله، اخلاق مردم اين اندازه بد و سخت نبوده است و حتي با غلامان خود با همان لطفي كه مردم متمدن به آن عادت دارند رفتار مي‌كرده‌اند. ولي چون لازم بوده است كه در زمان جنگ مردم بسختي يكديگر را بكشند و از پا درآورند، كشتن، بتدريج، براي آنان حكم عادتي پيدا مي‌كرد و در زمان صلح نيز از آن دست برنمي‌داشتند؛ زيرا يك مرد اوليه چنين فكر مي‌كرد كه هر نزاع، لامحاله، بايد به كشته شدن يكي از دو طرف پايان پذيرد. در بسياري از نقاط، حتي هنگامي كه كسي فردي از افراد قبيلة خود را مي‌كشت، آن اندازه كه در نزد ما مرسوم است، مورد تعقيب و سرزنش قرار نمي‌گرفت. فوئجيان قاتل را از قبيله مي‌رانند تا آنكه، بتدريج، مردم عمل او را فراموش كنند و بتواند به خانه بازگردد؛ كافرها روي قاتل را با دوده سياه مي‌كنند و از قبيله بيرونش مي‌رانند؛ اما، چون مدتي گذشت، تبهكار خود را مي‌شويد و دوباره صورت را با رنگ قهوه‌اي مخصوص قبيله رنگ مي‌كند و به ميان آنان بازمي‌گردد و مثل سابق زندگي مي‌كند؛ وحشيان فوتونا،خود را گرم سازند، يا بدبختيهاي خود را به دست فراموشي بسپارند؛ گاهي نيز از آن سبب به مشروبات الكلي متوسل مي‌شوند كه آب آشاميدني در دسترس ندارند.همچون وحشيان واقعي خود ما، قاتل را در زمرة پهلوانان به شمار مي‌آوردند. در ميان بعضي از قبايل، رسم چنان است كه تا مردي كسي را، بحق يا بناحق، نكشته باشد هيچ زني حاضر به زناشويي با وي نمي‌شود؛ از همينجاست كه عادت شكار سر، هنوز، در ميان بوميان جزيرة فيليپين برقرار مانده است. در قبيلة داياك، چون كسي از چنين شكاري بازگردد هر چند تن از دختران دهكده را كه بخواهد مي‌تواند به زني انتخاب كند، و دختران با آغوش باز او را مي‌پذيرند، چه خود را با داشتن چنان همسري مادر فرزندان شجاع و نيرومند مي‌دانند.

هر جا كه خوراك گران و ناياب باشد، حيات بشري ارزان مي‌شود. اسكيموهاي جوان پدر و مادر خود را، هنگامي كه سخت پير شده باشند و كاري از دستشان برنيايد، با دست خود مي‌كشند؛ كسي كه از انجام اين كار سر باز زند چنان است كه گويي وظيفة فرزندي را انجام نداده است. حتي زندگي خود شخص هم، در نظر مرد اوليه، ارزش فراوان ندارد و با چنان آسايش خاطري به انتحار تن درمي‌دهد كه نظير آن فقط در ميان مردم ژاپن ديده مي‌شود. هنگامي كه شخصي، در نتيجة سوءرفتار ديگري، خود را بكشد يا ناقص كند، شخص متعدي نيز بايد چنان كند، وگرنه از اجتماع رانده خواهد شد. چنانكه ديده مي‌شود، خودكشي براي رهايي از ننگ و عار سابقة طولاني دارد. براي آن كار بهانه‌هاي بسيار جزئي كفايت مي‌كند: بعضي از زنان هنديشمردگان امريكاي شمالي فقط از آن جهت خود را كشته‌اند كه شوهرانشان آنان را سرزنش كرده بودند؛ و جواني از جزيرة تروبرياند تنها به اين علت خودكشي كرده است كه زنش همة توتونهاي وي را كشيده بود.

 

يكي از كارهاي اساسي تمدن آن بوده است كه، در انسان، صرفه‌جويي را به جاي آزمندي، استدلال را به جاي تعدي و غصب حق، مراجعه به محكمه را به جاي كشتن، و فلسفه را به جاي خودكشي برگزيده است؛ آن روز كه شخص قوي حاضر شد ضعيف را، به ميانجيگري قانون، بخورد پيشرفت عظيمي در مدنيت حاصل شد. اگر اجتماعي به افراد خود اجازه دهد همان عملي را كه در مقابل اجتماعات ديگر انجام مي‌دهند، در ميان خود نيز معمول دارند، چنين جامعه‌اي، بزودي از ميان خواهد رفت؛ اولين شرط ايستادگي و رقابت كردن در مقابل جامعه‌هاي ديگر آن است كه، در ميان خود اجتماع، تعاون و همكاري برقرار باشد. هنگامي كه سازمان همكاري برقرار مي‌شود، تنازع بقا از بين نرفته، بلكه از فرد به اجتماع انتقال يافته است؛ در شرايط متساوي، ميان دو اجتماع، آن يك بيشتر مي‌تواند با ديگري رقابت كند كه حس سازگاري با يكديگر در ميان افراد آن بيشتر باشد. به همين جهت است كه هر جامعه دستورات اخلاقي خاص دارد و سعي مي‌كند افراد را با آن بار بياورد و به اين ترتيب از حدت جنگ طبيعي براي زيستن، كه در نفس افراد موجود است، بكاهد؛ در اين صورت صفات و سجايايي كه براي بقاي اجتماع مفيد تشخيص داده مي‌شود عنوان فضايل اخلاقي پيدا مي‌كند، و سجاياي مخالف به عنوان رذايل اخلاقي شناخته مي‌شود. چنين است كه انسان، تا حدي وارد جماعت مي‌شود و اجتماعي مي‌گردد،

 

ايجاد عواطف و احساسات اجتماعي در ضمير يك فرد «وحشي» چندان دشوارتر از تلقين همين عواطف به قلب يك انسان عصر جديد نبود، اگر تنازع بقا سبب ترويج كمونيسم بوده، همان‌طور، جنگ براي مالكيت هم سبب توجه فرد به شخص خود شده است. شايد انسان اوليه بيش از انسان امروز حاضر و مستعد به قبول همكاري اجتماعي بود، زيرا، از يك طرف، خطرهايي كه او را هنگام تنها بودن تهديد مي‌كرد بيشتر و، از طرف ديگر، داراييش كمتر، و به همين جهت اسباب جدايي او از اجتماع نيز كمتر بوده است. درست است كه انسان فطري آزمند و خشن بوده، در عين حال بخشنده و خوش‌قلب نيز بوده و، بآساني، هرچه داشته حتي با بيگانگان قسمت مي‌كرده و به مهمانان خود هدايايي مي‌بخشيده است. هر خواننده مي‌داند كه كرم مرد فطري و اوليه تا به حدي است كه زن يا دختر خود را به عنوان هديه، به مهمان خود مي‌بخشد، و اگر كسي چنين پيشكشي را رد كند ماية كمال تأثر او مي‌گردد و هم صاحب‌خانه و هم زن او، هر دو ناخشنود مي‌شوند؛ اين، خود، يكي از مشكلاتي است كه مبلغان دين مسيح گرفتار آنند. طرز معامله‌اي كه روز دوم ورود با مهماني مي‌شود نتيجة آن است كه وي، در شب و روز اول ورود خود، چگونه اين آداب را مراعات كرده باشد. چنين مي‌نمايد كه احساس مرد اوليه نسبت به زن خود احساس مالك نسبت به مملوك است، نه احساس عاشق نسبت به معشوق. او اگر غيرتي دارد فقط از اين لحاظ است؛ به همين جهت، فرق نمي‌كند كه زنش، پيش از آنكه به خانة او بيايد، ديگران را نيز «ديده باشد»؛ از اينكه با مهمان وي همخوابه شود هم رنجي به دل مرد راه نمي‌يابد؛ ولي چون ببيند كه زنش، بدون اجازة او، در بستر كسي مي‌خوابد، از لحاظ مالكيت، افروخته و غضبناك مي‌شود و حس غيرتش به جوش مي‌آيد. در افريقا ديده شده كه بعضي از شوهران زنان خود را به بيگانگان عاريه مي‌دهند تا كاري كه دارند بگذرد. قواعد تعارف و خوشامدگويي، در اغلب ملل عقب‌افتاده، همان قدر پيچيده است كه در ملل متمدن؛ هر جماعتي اسلوب خاصي براي سلام كردن و اجازة مرخصي خواستن دارد. هنگامي كه دو نفر يكديگر را ملاقات مي‌كنند بينيهاي خود را به يكديگر مي‌زنند، يا يكديگر را مي‌بويند، يا هر يك ديگري را، بآهستگي و از روي لطف، مورد ضرب مختصر قرار مي‌دهد؛ ولي، چنانكه ديديم، هرگز يكديگر را نمي‌بوسند. بعضي از قبايل، كه به خشونت معروف هستند، هنوز هم از لحاظ ادب بر متوسط مردمان معاصر ترجيح دارند. اهالي قبيلة داياك، كه سر آدمي را شكار مي‌كنند، در خانوادة خود «ملايم و صلحجو هستند»؛ در نظر هنديشمردگان امريكاي مركزي، سفيدپوستان، كه هنگام مكالمه بلند سخن مي‌گويند و حركات و اطوار عجيبي از خود نشان مي‌دهند، تربيت صحيح ندارند و فرهنگ كافي نديده‌اند.

كم ملتي را مي‌توان يافت كه خود را برتر از ديگران تصور نكند. هنديشمردگان امريكا خود را ملت برگزيده‌اي مي‌دانند كه روح بزرگ آن را، براي آنكه سرمشق انسانيت باشد، خلق كرده است. افراد يكي از قبايل هنديشمردگان خود را «انسانهاي منحصر» مي‌نامند، و قبيلة ديگر به خود لقب «انسان انسانها» مي‌دهد؛ مردم كارائيب مي‌گويند: «تنها ما ملت هستيم.» اسكيموها چنين تصور مي‌كردند كه مردم اروپا از آن جهت به جزيرة گروئنلند آمده‌اند كه از ايشان آداب و فضايل را بياموزند. به همين جهت بوده است كه انسانهاي اوليه هرگز به خاطرشان نمي‌گذشته است كه، در معامله با ساير مردم، همان مقرراتي را كه دربارة افراد قبيلة خود داشته‌اند مراعات كنند؛ اين مردم

 

بصراحت اعتراف مي‌كنند كه وظيفة اخلاق آن است كه اجتماع خاص ايشان را در مقابل ساير جماعتها نيرومندي بخشد، قواعد اخلاقي و محرمات تنها بايد در مورد افراد قبيله رعايت شود، و با مردم ديگر هر عملي مباح است، مگر آنكه مهمان باشند.

از پيشرفت اخلاق در تاريخ، بيش از آنكه بهبود مقررات اخلاقي منظور نظر باشد، اين جنبه مورد توجه است كه دايره‌اي كه اين مقررات در آن به مورد اجرا درمي‌آيد وسيعتر شود. با آنكه مقررات اخلاقي قديم و جديد، از لحاظ مضمون و محتويات و طرز اجرا، با يكديگر تفاوت زياد دارند، دشوار است كه بتوان گفت اخلاق جديد عاليتر از اخلاق قديم است. چيزي كه هست، جز در حالتهاي استثنايي، ميدان تطبيق قواعد اخلاقي جديد بسيار دامنه‌دارتر است و عدة زيادتري از مردم را شامل مي‌شود، ولو اينكه اين دامنه‌دار شدن دارد بتدريج تقليل پيدا مي‌كند. رفته رفته كه قبايل در جزو واحدهاي بزرگترين به نام دولت جمع شده‌اند، قواعد اخلاقي از مرزهاي قبيله به خارج نفوذ كرده است، و، هنگامي كه دولتها در نتيجة ترقي وسايل ارتباط يا بر اثر احساس خطر مشترك به يكديگر نزديك شده‌اند، اصول اخلاقي از مرزهاي دولتها به يكديگر سرايت كرده و كار به جايي رسيده است كه يك دسته از مردم مقررات اخلاقي خود را به تمام اروپا و، پس از آن، به همة نژاد سفيد، و در پايان كار به نوع بشر، تحميل كرده‌اند. شك نيست كه در هر دوره مردماني بوده‌اند كه دنبال كمال مطلوب مي‌گشته و آرزو داشته‌اند كه هركس همة مردم را چون نزديكان و همسايگان خود دوست بدارد؛ شايد اندرزها و مواعظ ايشان هميشه به هدر مي‌رفته است، ولي تعداد چنين مردم، و حتي نسبت عددي آنان به روزگار ما، بسيار زياد شده است؛ هرچند ديپلوماسي و سياست با اخلاق سازشي ندارد، در تجارت بين‌المللي مقرراتي اخلاقي وجود دارد، چه اگر چنين نباشد و قيود و قوانين و اعتمادي در كار نيايد، امر تجارت به راه نخواهد افتاد. تجارت، كه با عمل دزدان دريايي آغاز شده، به كمك اخلاق، به منتها درجة ترقي خود رسيده است.

جامعه‌ها بندرت مقررات اخلاقي خود را به صورت واضح، بر بنيان روشن نفع اقتصادي و سياسي اجتماع استوار ساخته‌اند؛ چه فرد، بنا بر طبيعت خود، معمولاً حاضر نيست كه منافع شخصي خود را تابع منافع اجتماع قرار دهد، يا به قواعد خشك و خسته‌كننده‌اي گردن نهد كه سرپيچي از آنها ظاهراً هيچ‌گونه مجازاتي را در پي ندارد. به همين جهت، براي آنكه اجتماع پاسباني نامرئي ايجاد كند و تمايلات اجتماعي را در مقابل تمايلات افراد برانگيزد و حس خوف و رجا را در ميان توده تحريك كند، از دين، كه البته اختراع اجتماع نيست، استفاده كرده است.

استرابون، جغرافيادان پير، نوزده قرن پيش از اين، خوب در اين باره داد سخن داده است:

يك فيلسوف در برابر گروهي از زنان، يا در مقابل مجموعة در هم آميخته‌اي از مردم، هرگز نمي‌تواند اميدوار باشد كه، با نيروي استدلال، حس وقار، تقوا و ايمان را به آنان تزريق كند؛ براي اينكه موفق شود، وي ناچار است كه از خوف ديني استفاده كند؛ و براي آنكه چنين حس ترس و بيمي انگيخته شود، بايد به اساطير و عجايب متوسل گردد.

صاعقه، سپر، تريدنس (نيزة سه‌شاخه)، گرزهاي آتشين، مارها، و غيره، همه از اساطير است، و در علم الاهي قديم چيزي جز همين اساطير ديده نمي‌شود؛ ولي مؤسسان دولتها از همين وسايل به عنوان عفريتهايي استفاده كرده و مردمان ساده‌دل را با آنها ترسانيده‌اند. حقيقت علم اساطير همين است كه ذكر شد، و چون همين اساطير، گذشته از اهميت تاريخي، نقش بزرگي در زندگاني اجتماعي و مدني داشته‌اند، پيشينيان آنها را از وسايل تربيت اطفال قرار داده، بعدها دامنة استفاده از آنها را به زمان جواني نيز رسانيده، و چنان انديشيده‌اند كه، با كمك امور شعري و خيالي، مي‌توانند در تمام دوره‌هاي زندگي وسايل تهذيب و تربيت را فراهم آورند. اينك، پس از گذشتن آن دورة طولاني، تاريخ و فلسفه بهترين وسيلة پرورش نسلها به شمار مي‌رود؛ مع‌ذلك، بايد به خاطر داشت كه فلسفه فقط براي عدة معدودي مفيد فايده است، در صورتي كه آنچه در تودة خلق مؤثر مي‌افتد همان شعر است.

 

 

 

 

باز گشت به صفحه اصلي