www.shariaty.com        www.mozaffarshariaty.com               مظفر شريعتي        Facebook            youtub           twitter           g+      blogspot

               درباره من             نوشته ها              کارهای   صوتی               کارهای  تصویری             عکس      صفحات گوناگون        ناشنوایان

 

 

گزيده اي از كتاب

 

چه كسي پنير مرا برداشت

 

نوشته اسپنسر جانسون     ترجمه  ميثاق آقايي   چاپ طلايه

 

 

روزي روزگاري مدتها پيش در يك سرزمين دور دست  چهار موجود كوچك زندگي ميكردند كه در يك  هزار تو  براي تغذيه خود به دنبال پنير به اينطرف و آنطرف ميدويدند تا خود را سير كنند و اسباب شادي خود را فراهم كنند .

دو تا از آنها موش بودند به نام  اسنيف و اسكاري و دو تاي ديگه آدم كوچولوهايي بودن ( موجوداتي به شكل موش ولي با ظاهر و رفتاري مانند آدم هاي امروزي )  به نام هاي  هم و هاو

.

.

با وجود تفاوتهايي  كه موشها و آدم ها داشتند  در يك چيز مشترك بودند:  صبح ها همه آنها لباس ميپوشيدند  و كفش هاي دويدن خود را به تن ميكردند و دوان دوان از خانه هاي خود  بيرون ميرفتند  و در هزار تو دنبال پنير ميگشتند .

م.

.

موشها از روش ساده آزمايش و خطا براي پيدا كردن پنير استفاده ميكردند يعني پس از كاوش در يك راهرو اگر خالي بود برميگشتند  و راهروي ديگري را ميگشتند .

.

.

آنها هرگز نميدانستند كه  آن پنير از كجا آمده و چه كسي آن پنير را آنجا گذاشته . فرض آنها اين بود كه آن پنير هميشه آنجا خواهد بود .

.

.

يك روز موشها ديدند كه مقدار پنير اتاق الف  كم شده است  و بعد هم در روزهاي بعد متوجه شدند كه اين ظرفيت پنير باز هم كمتر و كمتر ميشود .   از نظر آنها مسئله ساده بود  كفشهاي مخصوص دويدنشان را پا ميكردند و در جاي ديگري دنبال پنير ميگشتند .  اما  هم و هاو  با اينكه ميديدند كه پنيرها روز به روز كمتر ميشود  توجهي تميكردند . آنها فكر ميكردند كه پنير هميشه همانجا خواهد بود .

و يك روز رسيد كه پنيري آنجا نبود .   هم فرياد زد چي ؟! پنيري نيست ؟! و فرياد زد چه كسي پنير مرا برداشته ؟  و وقتي خبري نشد با عصبانيت فرياد زد كه اين عادلانه نيست .   

آنها مرتب در مورد اينكه چه كسي پنير را برداشته بحث ميكردند و روز به روز افسرده تر و ناراحت تر ميشدند . در حاليكه دو موش  يعني اسنيف و اسكاري به سرعت راه افتاده بودند و دنبال اتاقهاي ديگري دنبال پنير ميگشتند . اما آدم كوچولو ها مرتب بحث ميكردند كه چرا اين اتفاق افتاد و چرا كسي به آنها هشدار نداده بود !

.

.

بالاخره هم كفش هاي دويدن خود را پيدا مرد و دوباره آنها را پوشيد  و راه افتاد تا دنبال پنيرهاي جديد بگردد .  كه دوستش گفت  نرو و همينجا منتظر باش تا آنها كه پنير را برداشته اند آن را برگردانند !  هاو به او ميگويد  ولي آنها هيچوقت پنير را برنميگردانند  و وقت آن رسيده كه دنبال پنير جديد بگرديم    او ميگفت بعضي چيزها تغيير ميكند و بعضي ديگر هرگز به وضع سابق بر نميگردد   زندگي جلو ميرود و ما هم بايد جلو برويم

 

هاو به تنهايي راه افتاد اما  در راهرو براي دوستش روي ديوار شكل يك پنير كشيد و در آن  يادداشتي نوشت  به اين اميد كه دوستش آن را بخواند . جمله چنين بود :

اگر تغيير نكني  ممكن است منقرض شوي

 

داستان به همين ترتيب ادامه پيدا ميكند و اين موش  درسهاي ديگري نيز در راهرو هاي ديگر براس دوستش مينويسد  مثلا:

 

مرتب پنير را بو كن و ببين  چه زمان دارد مانده ميشود.

 

حركت در جهت جديد به شما كمك ميكند تا  پنير جديدي پيدا كنيد .

 

هر چه زودتر دست از پنير قديمي بكشي   پنير جديد را زودتر پيدا ميمني .

 

و  .  .   كه بهتر است اين كتاب جالب را خودتان بخوانيد .

 

باز گشت به صفحه اصلي